کتاب داستان کودکانه
ماهیِ دریا
بعضی رازها بهتره همیشه راز بمونه!
تصویرگر: فرانسوا لویر
مترجم: ژیلا سربازی
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود؛ یک ماهیِ دریا بود که به ماهیهای رودخانه حسودی میکرد. با خودش فکر میکرد: «من چیزی بهجز دریای بزرگ نمیبینم؛ من کنارههای پر گل رودخانه را ندیدم، من سقفهای قرمز سفالی خانهها را ندیدم.»
روزی دوستش به او گفت: «باید کمی خودت را سرگرم کنی! چرا به یک سفر خوب نمیروی؟ کاری ندارد، مستقیم که شنا بکنی، به کنارهها میرسی! آنجا از دور، خانههای انسانها و بچههایی که در ساحل بازی میکنند را میبینی! ولی مواظب باش و نگذار موجها تو را زیاد دور ببرند، چون اگر به شنها بخوری، میمیری.» ماهیِ دریا به فکر فرورفت و گفت: «حق با توست! من سفر خواهم کرد و کنارهها را خواهم دید.»
دوستش گفت: «ولی احتیاط کن و زیاد ازاینجا دور نرو! تو برای اینجا ساخته شدهای! برای زندگی بین ما!»
ولی ماهی دیگر چیزی نمیشنید. او سریع شنا میکرد و بدون هیچ فکری برای شناختن آنچه میدید، راه ساحل را در پیش گرفته بود.
ماهی، زمان زیادی بهسرعت شنا کرد و سرانجام یکشب، نور کنارههای ساحل را دید.
او به ساحل رسیده بود، با خودش گفت: «فردا همهجا را از نزدیک میبینم، اما حالا جایی برای خواب باید پیدا کنم.»
ماهیِ دریا خودش را رها کرد تا موجی او را به کنار سنگی ببرد. ولی در آنجا تنها نبود. صدای عجیبی به گوشش رسید. کنار پناهگاه سنگیاش پسر کوچکی را دید. همانطور که حبابهای هوا در آب ایجاد میکرد، توجه آنها را جلب کرد. پسرکی با صدای بلند دختری را صدا کرد: «چه ماهی قشنگی! بیا ببین سوزان!»
ماهی از خودش پرسید: «پس سوزان کجاست؟» و ناگهان دخترک کوچکی را دید که خواهر آن پسرک بود. سوزان پرسید: «بگیریمش؟ میتوانیم او را توی برکهی نزدیک خانه نگهش داریم!»
– «چه فکر خوبی! من او را توی سطل پرآب میبرم.»
ماهی خوشحال بود. او زمین را به کمک این دو بچه میدید. پس خودش را راحت رها کرد تا او را بگیرند و بعد توی سطل پر آب افتاد.
بچهها او را به هتل بردند و او تا آخر سفرِ آن خانواده آنجا ماند. درست روز آخرِ سفر بود و فردایش بچهها همراه پدر و مادر به خانه برمیگشتند و ماهی را با خودشان بردند. او شگفتزده سفر میکرد.
همینکه به خانه رسیدند، بچهها بهطرف برکه رفتند و ماهی خوشحال را توی برکه انداختند. چقدر آب ملایم بود و چقدر ماهیهای برکه او را با تحسین مینگریستند. ماهی خودش را خیلی مهم میدید و باشکوه شنا میکرد.
بچهها که میدیدند ماهی، محیط جدید را دوست دارد، با خیال راحت به خانه برگشتند. بااینحال، همان شب اول، سوزان قبل از رفتن به تخت خواب، خواست ببیند که ماهی روز خوبی را گذرانده و حالش خوب است؟ پس بهطرف برکه رفت و روی آب خم شد و ماهی را دید که با ناراحتی در آب شنا میکرد.
پرسید: «ماهی کوچک! چرا اینقدر غمگینی؟ از چی اینطور ناراحت هستی؟»
ماهی کوچک که نمیتوانست به زبان آدمها حرف بزند، نگاهی غمگین به او کرد. سوزان که باهوش بود، گفت: «فکر میکنم دلیل غمگین بودن تو را فهمیدم؛ تو به نمک نیاز داری و تو به آب دریا عادت داری و آب دریا نمک دارد! صبر کن!» و بهطرف خانه دوید و با ظرف نمک برگشت و به آب برکه نمک پاشید.
کمی نمک برای آب برکه کافی نبود، اما آب دریا محیط شور خوبی برای او بهحساب میآمد. کمکم ظاهر او نیز ضعیف شد و دیگر قابلتشخیص نبود.
ماهیِ دریا کمکم از خودش پرسید: «اگر جای خودم میماندم، چی میشد؟ چرا دریا را رها کردم؟ چقدر احمق بودم!»
یکشنبهی بعد، دوست بچهها به دیدن آنها آمد؛ بچهها از ماهیِ دریایی بیچاره گفتند. او گفت که میداند که چرا این ماهی اینطور غمگین است؛ چون این ماهی برای زندگی در برکه ساخته نشده؛ و گفت که فردا به مناطق ساحلی سفر میکند و گفت که حاضر است ماهی آنها را به دریا ببرد؛ ماهی دریا نباید از دریا جدا شود.
سوزان فوراً به برکه رفت و ماهی را با سطل آب از برکه گرفت.
دوباره ماهی کوچک با قطار سفر کرد؛ اما این بار برایش جالب نبود، فقط به دریا فکر میکرد و صدای امواج.
سرانجام دوست بچهها به مناطق ساحلی رسید و او را در دریا انداخت؛ درست نزدیک همان صخرهها که ماهی را به داخل سطل انداخته بودند؛ جایی که جلبکها و نمکش، به او حس خوبی را میدادند و انگار ماهی دوباره زنده میشد.
وقتی ماهی به دریا رسید، کمی صبر کرد تا استراحت کند. غذایی که در دریا خورد به نظرش بهتر از قبل رسید و کمکم دوستانش را پیدا کرد. بقیهی ماهیها میخواستند بدانند که به او چه گذشته است؟ اما ماهی کوچک، هرگز از سفرش درروی زمین چیزی نگفت و وقتی از او میپرسیدند، بالههایش را بالا میانداخت و ماهیها از اصرار دست برمیداشتند؛ ماهی کوچک این را میدانست که سفر بر روی زمین برای ماهیهای دریا باید یک افسانه باقی بماند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)