داستان کودکانه
لوسی و درِ سبز
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
لوسیِ جنگیر، در یک خانهی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی میکرد. پشت خانهی لوسی یک حیاط معمولی، با گلهای معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!
این درخت، یک درخت بلوط بزرگ قدیمی بود که در پایین آن یک درِ کوچک سبزرنگ وجود داشت. این در، فقط بهاندازهای بود که لوسی بتواند با زور خودش را در آن، جا کند. این برای لوسی یک راز بود؛ زیرا تنها او از این موضوع خبر داشت؛ اما چیزی که در پشت در قرار داشت، بهترین راز زندگی او بود! هرروز بعدازظهر، لوسی جستوخیزکنان به انتهای راه میرفت و بهآرامی در میزد. با سومین ضربه، در کاملاً باز میشد و رئیس کوتولهها خوشآمد میگفت و او را به داخل میبرد.
رئیس کوتولهها همیشه میگفت: «لوسی کوچولو، بیا تو و یک فنجان چای بنوش!»
در آنجا، لوسی دوستانی را میدید که واقعاً استثنایی بودند! او پِنِلوپه و جِرالدین، زیباترین و شیرینترین پریهایی که ممکن است فکرش را بکنید، میدید. بعد، باسیل و گِرانویل، که دو تا جن بازیگوش بودند. ولی آنها لوسی را با لطیفهها و حقههایشان میخنداندند. غیر از آنها، کوتولههای قصهگو هم بودند که ساعتها با او مینشستند و بهترین داستانها را از گوشه و کنار دنیا برایش تعریف میکردند.
البته رئیس کوتولهها هم آنجا بود و خوشمزهترین شکلاتها و کیکهای خامهای را برای لوسی میآورد که بخورد.
دنیای پشت درِ سبز، دنیای عجیبی بود و لوسی همیشه بعد از رفتن به آنجا خیلی احساس شادی و خوشحالی میکرد. در یکی از دیدارهایش با دنیای پشت در سبز، تازه یک فنجان شکلات گرم خوشمزه و پشمک را تمام کرده بود که با رئیس کوتولهها بیرون رفت تا با باسیل و گرانویل بازی کند. آنها مشغول بازی گرگمبههوا شدند. باسیل یواشکی پشت گرانویل که چشمانش بسته بود رفت و زیر بغلش را قلقلک داد. گرانویل جیغ کشید و خواهش کرد دیگر قلقلکش ندهد. لوسی از دیدن این صحنه رودهبر شد.
این اواخر، لوسی ناراحت بود؛ زیرا باید به مدرسه میرفت و فقط میتوانست آخر هفتهها دوستانش را ببیند؛ اما آنها به او قول دادند که هرگز فراموشش نکنند و تا وقتیکه لوسی برای آنها یک دوست واقعی باشد، هر چه قدر دوست دارد، به دیدن آنها بیاید.
این موضوع، لوسی را خیلی خوشحال کرد. بعد، آنها او را به دیدن کوتولههای قصهگو بردند تا خوشحالیاش کامل شود. لوسی، کوتولههای قصهگو را بیشتر از تمام چیزهای قشنگی که پشت در بود، دوست داشت. آنها قصههایی دربارهی نهنگهایی که آواز میخواندند، یا قصهی قایم شدن ستارهها در هنگام روز را برای او تعریف میکردند.
وقتی روزی رسید که لوسی باید همراه دختران هم سن و سالش به مدرسه میرفت، به خاطر قولی که پریها به لوسی داده بودند که هرگز او را فراموش نمیکنند، چندان احساس ناراحتی نکرد.
او هرروز به مدرسه میرفت و بعد دوستانش را پشت در سبز میدید. وقتی زمستان شد و روزها کوتاهتر شدند، فقط آخر هفتهها به دیدن دوستانش میرفت و منتظر تعطیلات بود تا بازهم هرروز آنها را ببیند. در همین روزها، لوسی در مدرسه با دختری به اسم جِسیکا دوست شد. اگرچه همهچیز را در مورد خانه و خانوادهاش به او گفت، ولی اوایل دربارهی درخت غیرعادی و درِ کوچک سبزرنگ و دنیای جادویی آنجا چیزی نگفت.
لوسی تمام قصههایی را که از کوتولههای قصهگو شنیده بود برای جسیکا تعریف کرد و جسیکا حسابی کنجکاو شد که او این داستانها را از کجا شنیده. جسیکا هرروز سؤالهای بیشتری دراینباره میپرسید و نگفتن این راز هرروز برای لوسی سختتر و سختتر میشد. بالاخره لوسی تسلیم شد و تمام ماجراهای پشت در سبز را برای جسیکا تعریف کرد. وقتی لوسی دربارهی رئیس کوتولهها، باسیل و گرانویل، پنلوپه و جرالدین گفت، جسیکا مسخرهاش کرد و به او خندید. او با فکر کردن به چایهای خوشمزه و داستانهای لوسی پوزخند زد. جسیکا فکر میکرد لوسی همهچیز را از خودش ساخته! وقتی لوسی اعتراض کرد و گفت اینها واقعی هستند، جسیکا گفت که این امکان ندارد و چیزهایی مثل کوتولهها، پریها، جنها و دنیاهای عجیب و شگفتآور و درختهای دردار وجود ندارد. لوسی ناراحت شد و تصمیم گرفت در سبز را به جسیکا نشان بدهد.
در راه خانه، کمی نگران شد. اگر تمام این چیزها فقط خیالات او بود چی؟ اما اگر دوستان شگفت انگیزش وجود نداشتند، چگونه ممکن بود آنها را بشناسد؟ جسیکا در کنار لوسی راه میرفت و بازهم او را مسخره میکرد و به دوستان نامرئی لوسی میخندید. بالاخره لوسی و جسیکا به انتهای راه حیاط رسیدند.
لوسی میخواست به در سبزی که در پایین درخت بلوط بود ضربه بزند؛ اما ناگهان متوجه شد در ناپدید شده است. او چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد؛ ولی هیچ دری در آنجا نبود! جسیکا پوزخندی زد و لوسی را مسخره کرد که چرا به جن و جادو عقیده دارد. بعد، گفت که او هم بچه است، هم احمق. لوسی آن روز خجالت میکشید به مدرسه برود.
وقتی مادرش او را دید که داخل خانه میشود فکر کرد حتماً مریض شده است. لوسی خیلی ناراحت بود. او زود به رخت خواب رفت و آنقدر گریه کرد تا خوابش برد.
آن شب، خواب دید. رئیس کوتولهها، باسیل و گرانویل، پنلوپه و جرالدین و کوتولههای قصهگو همه به خوابش آمدند. بعد پنلوپه و جرالدین جلو آمدند و لوسی را بغل کردند. این بغل کردن آنقدر واقعی بود که کمکم فکر کرد خواب نمیبیند! بعد همهی آنها او را بغل کردند و پرسیدند چرا مدتی است که به دیدن آنها نرفته و چرا آنها نمیتوانستند جز در خواب عمیق، به شکل دیگری به او دسترسی پیدا کنند. لوسی توضیح داد در آخرین دیدارش چه اتفاقی افتاده بود و همهچیز را در مورد جسیکا به آنها گفت. بعد جرالدین گفت: «لوسی کوچولو، تو استثنایی هستی. تو جادو و کوتولهها را باور میکنی و چون باور داری، میتوانی ما را ببینی و با ما زندگی کنی. ولی کسانی که ما را قبول ندارند، هیچوقت وارد دنیای ما نمیشوند. لوسی کوچولو، تو باید ما را باور داشته باشی!»
لوسی با شادی زیادی از خواب بیدار شد، سریع لباس پوشید و از خانهی معمولیاش بیرون دوید، به راه معمولی حیاط معمولیاش رفت تا به درختی که معمولی نبود، رسید و بار دیگر درِ سبز را دید و خوشحال شد! او خیلی آرام در زد.
بعد از سومین ضربه، در باز شد و رئیس کوتولهها بیرون آمد و با خوشحالی گفت: «لوسی کوچولو، بیا تو و یک فنجان چای بنوش!»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)