داستان کودکانه
قورباغهای که شاهزاده شد
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. این دختر، همهچیز داشت و هیچچیز کم نداشت. او اتاقی پر از اسباببازی، یک کرهاسب برای سواری و کمدی پر از لباسهای زیبا داشت؛ اما با تمام اینها، او تنها بود. او همیشه با افسوس میگفت: «چه قدر دلم میخواست کسی را داشتم تا با او بازی میکردم.» اسباببازی موردعلاقهی شاهزاده خانم، یک توپ طلایی زیبا بود. او هرروز در باغ قصر با توپش بازی میکرد. آن را به هوا میانداخت و به نظر میرسید که توپ، قبل از افتادن در دستان شاهزاده، شکلش را از دست میدهد و ابرها را لمس میکند.
یک روز، شاهزاده خانم طبق معمول در باغ بازی میکرد. او توپ طلاییاش را به هوا انداخت؛ اما بهجای اینکه توپ در دستانش فرود بیاید، باد آن را به درون برکهی ماهیها انداخت. شاهزاده خانم بهطرف برکه دوید و با وحشت دید که توپش به ته آب فرو رفته است. شاهزاده خانم، گریهکنان گفت: «چهکار کنم؟ اسباببازی دوستداشتنیام را از دست دادم.» و کنار برکه نشست و گریه کرد. ناگهان یک صدای تِلِپّی شنید و همان موقع یک قورباغهی سبز بزرگ، کنارش بر روی چمنها فرود آمد.
شاهزاده خانم فریاد زد: «اَه، اَه، موجود زشت، از من دور شو!» اما با حیرت دید که قورباغه با او صحبت میکند. او با صدای آرامی گفت: «صدای گریهات را شنیدم. آمدم ببینم چه اتفاقی افتاده؟ حالا میتوانم کمکی کنم؟» دخترک از صحبت کردن قورباغه یکّه خورد. وقتی از آن حالت خارج شد، گفت: «بله، توپ من توی برکه افتاده است. میتوانی آن را برایم دربیاوری؟» قورباغه جواب داد: «البته که میتوانم! ولی در عوض، چه چیزی به من میدهی؟» شاهزاده خانم باعجله گفت: «اگر توپم را پیدا کنی، جواهراتم را، بهترین لباسهایم را و حتی تاج قشنگم را به تو میدهم.» او واقعاً میخواست اسباببازی دوستداشتنیاش را به دست بیاورد. قورباغه جواب داد: «من جواهرات، لباس و تاجت را نمیخواهم، میخواهم دوست تو باشم، میخواهم با تو به قصر بیایم و در ظرفهای طلایی غذا بخورم و در فنجانهای طلایی آب بنوشم. میخواهم شب روی بالشی از ابریشم کنار تخت تو بخوابم و میخواهم قبل از خواب مرا ببوسی و به من شب به خبر بگویی.»
شاهزاده گفت: «قول میدهم هر چه بخواهی به تو بدهم. تو فقط توپ طلاییام را پیدا کن.»
قورباغه گفت: «فراموش نکن که چه قولی دادی!» و فوری پرید و به تهِ برکه رفت. بالاخره به سطح آب آمد و توپ را کنار شاهزاده روی چمن انداخت. او آنقدر خوشحال بود که فراموش کرد از قورباغه تشکر کند؛ چه برسد به قولی که داده بود! سپس دوید و بهطرف قصر رفت!
شب شد، پادشاه و ملکه و شاهزاده خانم در حال خوردن شام بودند که یکی از درباریان نزد پادشاه آمد و گفت: «عالیجناب! قورباغهای آمده است و میگوید شاهزاده خانم به او قول داده است شامش را با او قسمت کند.»
پادشاه به دخترک رو کرد و با کمی عصبانیت گفت: «این حقیقت دارد؟» او با صدای آرامی گفت: «بله، درست است» و تمام داستان را برای پدرش تعریف کرد. پادشاه گفت: «وقتی قول میدهی، باید به آن عمل کنی، باید از قورباغه دعوت کنی شام را با تو صرف کند.» در همین لحظه قورباغه به داخل تالار بزرگ جهید، جایی که شاهزاده خانم نشسته بود. با یک پرش روی میز پرید و کنار شاهزاده خانم نشست. شاهزاده خانم با زحمت جلوی خودش را گرفت تا فریاد نزند. او درحالیکه غذای دخترک را میخورد گفت: «تو قول دادی به من اجازه بدهی از بشقاب طلاییات غذا بخورم.»
حالِ دخترک بد شد و بشقاب را کنار زد. بعد وقتی دید قورباغه زبان درازش را وارد جام طلاییاش کرد و همهی آب را نوشید، وحشت کرد. قورباغه به او گفت: «این چیزی است که خودت قول دادی!» قورباغه فوری غذایش را تمام کرد. کشوقوسی به دست و پای دراز سبزرنگش داد، خمیازهای کشید و گفت: «حالا خوابم میآید، لطفاً من را به اتاقت ببر!» شاهزاده خانم با التماس به پدرش گفت: «حتماً باید این کار را بکنم؟» پادشاه خیلی جدی گفت: «بله، باید این کار را بکنی! وقتی به کمک احتیاج داشتی، قورباغه به تو کمک کرد و تو به او قول دادی.» بنابراین، شاهزاده خانم، قورباغه را به اتاقش برد، اما وقتی به درِ اتاق رسید، گفت: «اتاقخواب من خیلی گرم است. مطمئن هستم تو در بیرون که خنکتر است، راحتتر میخوابی.» ولی بهمحض اینکه در اتاق را باز کرد، قورباغه جستی زد و روی تخت خواب شاهزاده خانم فرود آمد و گفت: «تو قول دادی که من میتوانم روی بالش ابریشم، کنار تخت تو بخوابم.»
دخترک درحالیکه با وحشت بهجای پای قورباغه بر روی ملافههای تمیز و سفیدش نگاه میکرد، گفت: «بله، البته.» قورباغه روی بالش جهید و به نظر رسید که دارد به خواب میرود. شاهزاده خانم با خودش فکر کرد: «خوب شد! او قول آخر مرا فراموش کرده است.» اما درست لحظهای که میخواست به رخت خواب برود، قورباغه چشمانش را باز کرد و گفت: «بوسهی شببهخیر چه میشود؟» شاهزاده خانم درحالیکه چشمانش را بسته بود و خودش را لعنت میکرد، لبهایش را روی صورت سرد و لزج قورباغه فشار داد و او را بوسید.
صدایی که هیچ شباهتی به صدای قورباغه نداشت، گفت: «چشمهایت را باز کن!» شاهزاده خانم چشمانش را باز کرد و در جلوی خود یک شاهزاده دید. شاهزاده خانم از تعجب خشکش زد. شاهزاده گفت: «متشکرم! جادوگر بدجنس من را طلسم کرده بود. تو آن را باطل کردی. وقتی جادوگر من را به قورباغه تبدیل کرد، به من گفت که این طلسم فقط در صورتی میشکند که یک شاهزاده خانم با من شام بخورد، کنارم بخوابد و من را ببوسد.»
آنها پیش پادشاه دویدند تا جریان را برایش تعریف کنند. پادشاه خوشحال شد و گفت: «از این به بعد در این قصر زندگی کن؛ زیرا دختر من به یک دوست احتیاج دارد.»
آنها بهترین دوستان هم شدند. از آن روز دیگر شاهزاده خانم هیچوقت تنها نبود. شاهزاده به او یاد داد با توپ طلاییاش فوتبال بازی کند و شاهزاده خانم نیز به او یاد داد سوار کرهاسب شود.
چند سال بعد، آنها باهم ازدواج کردند و صاحب چند تا بچه شدند و جالب این بود که بچههایشان با مهارت خاصی مثل قورباغهها میپریدند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)