داستان کودکانه قشنگ
ژاکت اسرارآمیز
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوبلباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه نبود! یک جورایی انگار با بقیهی وقتها فرق داشت!
جیمی ژاکتش رو پوشید! آستینهای کتش از دستهاش بلندتر بودن! و پایین کتش تا زانوهاش رسیده بود!
جیمی با خودش فکر کرد:
شاید من دارم کوچیک میشم!
جیمی ژاکت رو از تنش درآورد و دوباره بهش نگاه کرد! اون دقیقاً شبیه ژاکت خودش بود! اون ژاکت آبی و پف پفی بود! اون ژاکت دقیقاً مثل ژاکت خودش یک کلاه بزرگ پشمالو داشت که جیمی همیشه اونو تا روی چشمهاش میکشید پایین!
جیمی دوباره ژاکت رو تنش کرد! اما بازهم ژاکت برای جیمی بزرگ بود!
همون روز، وقتی جیمی توی راه خونه بود، دستش رو کرد داخل جیب ژاکت. ولی حس کرد که یک چیز عجیب توی جیب کتشه! اون دو تا بلیت توی جیبش پیدا کرد! اونا بلیتهای برج بزرگ شهر بودن! اما جیمی که تا حالا به برج بزرگ شهر نرفته بود!
چیزهای عجیب دیگهای هم توی جیب دیگهی ژاکت بود! چند تا بلیت اتوبوس اونجا بود! اما جیمی که تا حالا سوار اتوبوس نشده بود! نکنه ژاکت داشت بدون اون به اینهمه سفر میرفت؟
وقتی جیمی به خونه رسید و ژاکتش رو درآورد، چشمش به سایزی افتاد که روی ژاکت دوخته شده بود! اون دیگه سایز 6 نبود! سایز اون ژاکت 9 بود! بچهها شما فکر میکنید که چه بلایی سر ژاکت جیمی اومده؟؟
روز بعد، جیمی توی مدرسه، یکی از بچههای کلاس بغلی رو دید که یک ژاکت شبیه ژاکت اون پوشیده بود! قیافهی اون خیلی عجیب به نظر میرسید! آخه اون ژاکت خیلی برای اون پسر کوچیک بود!
به نظر شما، این ژاکتها اسرارآمیزن و هی بزرگ و کوچیک میشن؟!
جیمی اینطور فکر نمیکرد! اون سریع توی ذهنش این معما رو حل کرد! و بعد یک لبخند بزرگ روی صورتش پدیدار شد!
بچهها! شما جواب این معما رو میدونید؟
Courtesy of mooshima.com