داستان-کودکانه-قشنگ-همه-را-پیدا-می-کنم!-روز-جشن-تولد

داستان کودکانه قشنگ همه را پیدا می کنم! / روز جشن تولد

داستان کودکانه قشنگ

همه را پیدا می‌کنم!

سونیا حسابی هیجان‌زده بود! اون قرار بود امروز شش سالش بشه! بابا و مامان سونیا داشتن یک عالمه غذای خوشمزه درست می‌کردن! و همه‌ی دوست‌های سونیا، مثل جیمز، شان، الی، سایمون و بتی (که همیشه یکم رئیس یازی درمی‌آورد)، برایان، دنی، زویا و پیریا، قرار بود برای جشن تولد سونیا بیان!

i-spy-story-2

تق‌تق!

بله! الی با یک کادوی بزرگ از راه رسید!

تق‌تق!

تق‌تق!

خیلی زود، 9 تا مهمون از راه رسیدن! هوووررراااا!

i-spy-story-3

سونیا گفت:

بچه‌ها بیایید بازی!

سونیا عاشق قایم باشک بازی بود! اون می‌تونست خیلی ساکت و آروم قایم بشه و هیچ‌کس نمی‌تونست پیداش بکنه! یک‌بار، الی یک ساعت نتونست اونو پیدا کنه!

بتی، که همیشه رئیس بازی درمی‌آورد، گفت:

اونی که تولدشه باید چشم بذاره!

i-spy-story-4

تق‌تق!

کی می‌تونست باشه؟

اون بابای برایان بود! بابای برایان یک راننده‌ی هتل بود! اون دم در ایستاد و گفت:

سلام! از سر کار به من زنگ زدن و گفتن که من باید سریع برم اونجا! برای همین برایان باید برگرده خونه و مراقب خواهر کوچولوش باشه! متأسفم برایان! تولدت مبارک سونیا!

i-spy-story-5

برایان مهمونی رو ترک کرد، و خیلی هم ناراحت به نظر می‌رسید! سونیا هم خیلی ناراحت بود!

حالا فقط 8 تا مهمون توی مهمونی باقی مونده بود!

بتی گفت:

زود باشید! بیایید بازی رو شروع کنیم!

سونیا یک چشم‌غره‌ی گنده به بتی رفت! بعد هم چشم‌هاش رو بست و شروع کرد به شمردن!

i-spy-story-6

1، 2، 3…

جیمز خودشو پیچید توی قالی!

4، 5، 6…

بتی خودشو کشید بالا و رفت تو اتاق زیر شیروونی!

7، 8،9…

سایمون از در دوید بیرون!

10!

سونیا گفت:

آماده باشید یا نه، من دارم میام!

i-spy-story-7

سونیا باید هشت نفر رو پیدا می‌کرد! سونیا دوید دور خونه و پاش گیر کرد به فرش!

سونیا گفت:

آخ!

فرش هم گفت:

آخ!

سونیا گفت:

من جیمز رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ هفت نفر دیگه!

i-spy-story-8

هاپ هاپ هاپ!

سگ سونیا از در اتاق با یک پتوی صورتی دوید بیرون و الی هم داشت دنبالش می‌دوید!

الی داد زد:

سگ شیطون دردسرساز!

سونیا داد زد:

من الی رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ شش تا!

i-spy-story-9

سونیا دوید توی اتاق‌خواب!

هیچ‌کس پشت رخت خواب‌ها نبود!

هیچ‌کس توی صندوقچه هم نبود!

i-spy-story-10

هپیچه!

کمد عطسه کرد!

سونیا در کمد رو باز کرد!

هپیچه!

سایمون دوباره عطسه کرد و گفت:

اینجا کلی گردوغبار هست!

هپیچه!

دنی عطسه کرد!

سونیا گفت:

من سایمون و دنی رو پیدا کردم! چند نفر مونده؟ چهارتا!

i-spy-story-11

سونیا رفت روی پشت بوم! یک‌چیزی پشت پمپ آب تکون خورد! سونیا رفت نزدیک‌تر!

هیییییسسسسس!

گربه کوچولو تندی دوید بین بندهای رخت!

یک‌دفعه یکی از لباس‌های مامان داد زد و افتاد روی زمین!

سونیا داد زد:

من شان رو پیدا کردم! چند نفر دیگه مونده؟ سه تا!

i-spy-story-12

برو برو! نیا این‌طرف!

چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ سونیا پرید و رفت توی باغ! پشت بوته‌های گل دو تا دختر ترسیده و یک زنبور چاق‌وچله رو دید!

سونیا، همون جور که داشت از دست زنبور فرار می‌کرد، داد زد:

من زویا و پیریا رو پیدا کردم! چند تا دیگه مونده؟ یکی!

i-spy-story-13

بوی غذای خوشمزه‌‌ی مامان کل خونه رو پر کرده بود! شکم سونیا شروع کرد به قار رو قور کردن!

مادر سونیا گفت:

سونیا! وقت بریدن کیکه! همه منتظرن!

همه خوندن:

تولدت مبااااارک! تولدت مباااارک!

یک صدای عصبانی، داد زد:

تو هنوز منو پیدا نکردی!

i-spy-story-14

سونیا گفت:

من بتی رو پیدا کردم!

زویا و پیریا که دیدن بتی از اتاق زیر شیروونی آویزون شده، آروم خندیدن!

بتی گفت:

چطور جرئت می‌کنین به من بخ‍…!

تلپ!

بتی افتاد روی یک عالمه بالش!

i-spy-story-15

سونیا به بتی نخندید! اون به بتی کمک کرد بلند بشه و بعد یه تیکه کیک بزرگ بهش داد!

بتی که دیگه رئیس بازی درنمی‌آورد، گفت:

ممنون! تولدت مبارک سونیا!

سونیا لبخند زد!

چند نفر دیگه رو باید پیدا می‌کرد؟ صفرتا!

i-spy-story-16

Courtesy of mooshima.com



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *