داستان کودکانه قشنگ
عینک مادربزرگ
مامانبزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم میکرد!
مامانبزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمیتونه ببینه، میگه:
یعنی عینکمو کجا گذاشتم؟!
برای همین مامانبزرگ به لیلی نیاز داره که بهش کمک کنه!
بعضی وقتها عینک مامانبزرگ توی دستشوییه! یا روی تخت! بعضی وقتها هم روی سرشه!
اینجور وقتها لیلی میگه:
مامانبزرگ! اوناهاش! عینکت روی سرته!
مامانبزرگ با خنده میگه:
اوه فهمیدم! خیلی ممنون لیلی عزیزم! تازگیها حواسپرت شدم!
اما این بار لیلی هنوز نتونسته عینک مامانبزرگ رو پیدا کنه!
لیلی همه جاهای مهم رو گشته! توی دستشویی! روی تخت! روی سر مامانبزرگ! روی قفسه و توی کمد!
لیلی روی میز و زیر صندلی رو هم دیده!
ولی هیچ عینکی پیدا نکرده!
یعنی عینک مامانبزرگ کجاست؟!
لیلی تصمیم گرفت که یه کارآگاه باشه و ببینه مادربزرگ کل روز چی کار کرده!
مادربزرگ گفت:
من امروز کار خاصی نکردم! فقط دوستم اومده بود اینجا! و اون یک عالمه حرف زد! ما کلی چایی خوردیم! و اون همهی کلوچهها رو خورد!
لیلا، خواهر لیلی با خنده گفت:
مامانبزرگ امروز سرش خیلی شلوغ بوده! اون یه نامه نوشت و راجع به حقوق بازنشستگیاش شکایت کرد!
عمهی لیلی گفت:
مامانبزرگ امروز کلی با تلفن حرف زد! اون برای لیلی یه پولیور بافت و بعد هم رفت پیادهروی!
لیلی حالا کلی سرنخ داشت! اون همه جای خونه رو گشت!
آهان! لیلی بالاخره عینک مامانبزرگ رو پیدا کرد!
عینک مامانبزرگ توی کاموا پیچیده شده بود و کنار تلفن افتاده بود! روی میز! اونجا لیلی یه کلوچهی نصفه هم پیدا کرد!
لیلی تصمیمی گرفت برای تولد مامانبزرگ، یه عینک جدید بخره!
Courtesy of mooshima.com