داستان-مصور-کودکانه-قایم-موشک-بازی-(1)-جلد

داستان کودکانه: قایم‌موشک بازی / سالی گنج پیدا می‌کنه

داستان کودکانه

قایم‌موشک بازی

سالی گنج پیدا می‌کنه

ـ نویسنده: ت. آلبرت
ـ مترجم: ه. هوشیار

(متن این داستان به زبان عامیانه است.)

به نام خدا

جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصله‌شون سر رفته بود. اون‌ها کل روز بازی کرده بودن، ولی حالا که هوا تاریک شده بود و نمی‌شد چیزی رو خوب دید، دیگه نمی‌دونستن چی کار کنن.

نه می‌تونستن فوتبال بازی کنن، چون توپ رو نمی‌دیدن، نه دلشون می‌خواست برن توی خونه بازی کنن، چون هوا خیلی عالی بود. شب بهاری قشنگی بود و بعد از زمستونی که بیشتر وقت‌ها توی خونه بودن، واقعا دوست داشتن بیرون بمونن؛ اما نمی‌دونستن دیگه چی کار کنن و هنوز برای برگشتن به خونه خیلی زود بود.

جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصله‌شون سر رفته بود.

مارک با ناراحتی گفت: «خب، فکر کنم برم خونه.»

جیمز سریع گفت: «ای بابا، بیا یه بازی دیگه کنیم. هنوز وقت هست… یه بازی… یه چیزی!»

سالی یه دفعه گفت: «من یه ایده دارم! بیا قایم‌موشک بازی کنیم.»

جیمز با عجله گفت: «همین رو می‌خواستم بگم!»

سالی چشم‌هاشو گرد کرد و گفت: «آره، حتما! تو همیشه می‌گی همون چیزی رو فکر کردی که من فکر کردم!»

جیمز بلند گفت: «نه، این‌طور نیست!»

سالی داد زد: «هست!»

مارک فقط سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: «باز شروع کردن!» بعد با صدای بلند گفت: «خب، باشه، قایم‌موشک بازی کنیم. من چشم می‌ذارم!»

قایم‌موشک بازی کنیم. من چشم می‌ذارم

مارک رو به یه درخت بزرگ کرد، چشماش رو بست و شروع کرد بلندبلند شمردن: «۱۰۰… ۹۹… ۹۸… ۹۷…»

جیمز و سالی دیگه دعوا رو تموم کردن، به هم نگاه کردن و هر کدوم دویدن به یه طرف تا یه جای خوب برای قایم شدن پیدا کنن.

از دور صدای مارک می‌اومد که داشت می‌شمرد: «۴… ۳… ۲… ۱… آماده‌اید یا نه، دارم میام!»

بعد برگشت و شروع کرد به گشتن دنبال جاهایی که ممکن بود اون‌ها قایم شده باشن. 🎯🐾

پیدا کردن سالی همیشه آسون بود. اون همیشه می‌دوید، یه دور می‌زد و برمی‌گشت نزدیک «پایگاه»، همون جایی که اگه زودتر می‌رسیدی، در امان بودی. مارک دنبال بزرگ‌ترین درخت گشت و سریع به طرفش دوید.

ولی سالی اونجا نبود. با خودش گفت: «شرط می‌بندم پشت اون بوته‌ی بزرگ قایم شده.»

پس دوید سمت بوته و آماده بود که بزنتش، ولی اونجا هم نبود.

پس دوید سمت بوته و آماده بود که بزنتش، ولی اونجا هم نبود.

همون لحظه که برگشت، دید جیمز داره به طرف «پایگاه» می‌دوه. سریع پشت سرش دوید. درست قبل از اینکه دستش به شونه‌ی جیمز برسه، جیمز دستش رو به «پایگاه» زد و داد زد: «امنییییت!»

جیمز خندید و گفت: «سالی رو پیدا کردی؟»

مارک که نفس‌نفس می‌زد، گفت: «نه، هنوز پیداش نکردم. ولی دیگه دیر شده، فکر کنم باید کم‌کم بریم خونه.» 🏃‍♂️🌙

همون لحظه که برگشت، دید جیمز داره به طرف «پایگاه» می‌دوه

دو تا پسر با صدای بلند داد زدن: «سالی، بیا بیرون، دیر شده!»

ولی هیچ جوابی نیومد. حتی صدای خنده‌ی کوچیکی هم از جایی تو تاریکی شنیده نمی‌شد.

دوباره داد زدن: «سالی، بیا بیرون، دیر شده!»

باز هم هیچ صدایی از سالی نیومد.

دوباره داد زدن: «سالی، بیا بیرون، دیر شده!» باز هم هیچ صدایی از سالی نیومد.

کم‌کم نگران شدن و شروع کردن به گشتن دنبال سالی. همون‌طور که اطراف رو می‌گشتن، صدا می‌زدن: «سالی، بیا بیرون، تسلیم شدیم؛ تو امنی!»

ولی هرچقدر هم که گشتن و صدا زدن، خبری از سالی نشد. انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین.

سالی خودش هم گیج شده بود. تنها چیزی که یادش می‌اومد این بود که زیر یه تنه درخت بزرگ خزیده بود تا قایم بشه.

حالا که سرش رو بالا گرفته بود، از یه سوراخ کوچیک بالای سرش چندتا ستاره می‌دید. سالی وقتی زیر اون تنه‌ی درخت خزیده بود، توی یه چاله افتاده بود.

سالی وقتی زیر اون تنه‌ی درخت خزیده بود، توی یه سوراخ افتاده بود.

سالی داد زد: «کمک!» صدای خودش رو شنید که توی چیزی که به نظر می‌اومد یه غار باشه، می‌پیچه.

«کمک! کمک! کمک!»

مارک هیجان‌زده گفت: «جیمز، صدای اون رو شنیدی؟ سالی کمک خواست!»

جیمز داد زد: «سالی، به داد زدنت ادامه بده، این‌طوری می‌تونیم پیدات کنیم!» 🐾🌌

سالی صدای برادرش رو شنید و همچنان داد می‌زد. بعد از چند لحظه، جیمز و مارک کنار تنه‌ی درخت بزرگ ایستاده بودن.

جیمز و مارک کنار تنه‌ی درخت بزرگ ایستاده بودن.

جیمز پرسید: «هی! تو زیر این درخت گیر کردی؟»

سالی داد زد: «یه جورایی! وقتی رفتم زیرش قایم بشم، توی یه غار افتادم. لطفاً کمکم کنین، من می‌ترسم. اینجا تاریکه و نمی‌تونم بیام بیرون.»

مارک گفت: «جیمز، تو اینجا پیش سالی بمون، من میرم بابام رو بیارم.»

بعد توی تاریکی دوید و رفت.

بعد توی تاریکی دوید و رفت.

جیمز گفت: «نترس، من اینجا پیشتم.»

سالی با صدای گریه گفت: «نه، نیستی! تو اون بالایی و من این پایینم!»

سالی توی تاریکی غار چرخید و به چیزی برخورد کرد. جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن.

جیمز داد زد: «چی شده؟»

سالی با صدای لرزون گفت: «یه چیزی اینجا کنار منه.»

جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن.

همون موقع، مارک و باباش از بین درختا دویدن و رسیدن. بابای مارک زانو زد و با صدای مهربون پرسید: «سالی، حالت خوبه؟»

صدای گریه‌ی سالی رو می‌شنید. سالی گفت: «آره، خوبم، ولی می‌ترسم. یه چیزی اینجا کنارمه.»

بابای مارک گفت: «برو عقب، سالی. الان یه طناب می‌ندازم و میام پایین پیشت.»

بعد طناب رو به درخت بست… 🪢🌳

بابای مارک گفت: «برو عقب، سالی. الان یه طناب می‌ندازم و میام پایین پیشت.»

بابای مارک تونست چاله زیر تنه درخت رو پیدا کنه. خودش رو کمی تکون داد و با طناب آروم‌آروم وارد غار شد. سالی دید که بابای مارک داره از طناب پایین میاد و گریه‌اش بند اومد. چراغ‌قوه‌ی بابای مارک غار رو روشن‌تر کرد و نورش روی دیوارها و کف غار افتاد.

وقتی به کف غار رسید، نور چراغ‌قوه رو روی سالی انداخت و اونو محکم بغل کرد. گفت: «نترس. خیلی زود از اینجا می‌بریمت بیرون.»

وقتی به کف غار رسید، نور چراغ‌قوه رو روی سالی انداخت و اونو محکم بغل کرد

بعد با چراغ‌قوه اطراف رو نگاه کرد و دید که سالی توی یه غار کوچیک افتاده. نزدیک سالی، وسط غار، یه چیزی لای چندتا پتوی کهنه پیچیده شده بود.

بابای مارک داد زد: «مارک، جیمز، یه چیزی اینجاست. می‌خوام ببندمش به طناب، شما بکشینش بالا.»

پسرها گفتن: «باشه.»

اونا اون شیء رو کشیدن بیرون و بعد طناب رو دوباره پایین انداختن.

اونا اون شیء رو کشیدن بیرون و بعد طناب رو دوباره پایین انداختن.

غار خیلی عمیق نبود. بابای مارک سالی رو بلند کرد و از غار بیرون فرستاد. بعد خودش طناب رو گرفت و با یه پرش، از چاله بالا اومد.

بابای مارک گفت: «بیاین بریم خونه‌ی ما یه چای داغ بخوریم. به پدر و مادرتون زنگ می‌زنم که نگران نشن و ببینیم سالی چه گنجی پیدا کرده.»

بیاین بریم خونه‌ی ما یه چای داغ بخوریم

وقتی به خونه رسیدن، چای‌شون رو خوردن و شروع کردن به باز کردن گنج. با دقت لای پتوهای کهنه رو کنار زدن تا رسیدن به یه جعبه چوبی.

آروم در جعبه رو باز کردن و با تعجب خیره شدن.

سالی با ناباوری گفت: «وای خدای من! باورم نمی‌شه.»

پسرها و بابای مارک فقط نگاه می‌کردن.

توی جعبه جواهراتی با هر رنگی که تصورش رو می‌کردی بود. الماس، یاقوت، زمرد و یاقوت کبود با شکل‌ها و اندازه‌های مختلف. بینشون سکه‌های طلا و رشته‌های مروارید هم دیده می‌شد.

با دقت لای پتوهای کهنه رو کنار زدن تا رسیدن به یه جعبه چوبی.

پسرها فریاد زدن: «ما پولدار شدیم!»

بابای مارک گفت: «نه دقیقاً. ممکنه کسی اینا رو گم کرده باشه. تا وقتی نفهمیم مال کیه نمی‌تونین چیزی ازش خرج کنین. تازه، سالی پیداش کرده.»

سالی با خوشحالی گفت: «من تقسیمش می‌کنم!»

بابای مارک لبخند زد و گفت: «این خیلی خوبه، سالی. ولی کار درست اینه که با مقامات تماس بگیریم.»

توی جعبه جواهراتی با هر رنگی که تصورش رو می‌کردی بود

روز بعد، چهار نفری به همراه مادر سالی به اداره پلیس رفتند. اتفاقی که افتاده بود را توضیح دادند و گنج را به پلیس تحویل دادند تا آن را نگه دارد و تحقیقاتش را انجام دهد. وقتی از اداره پلیس بیرون آمدند، همه ناراحت بودند. حتی بستنی‌های دوقلویی که بابای مارک برایشان خرید هم نتوانست حالشان را بهتر کند. در سکوت به خانه برگشتند. 🍦😔

گنج را به پلیس تحویل دادند تا آن را نگه دارد

چند هفته گذشت و خبری از پلیس نشد. تا اینکه یک شب، بابای مارک به جیمز، سالی و پدر و مادرشان زنگ زد و گفت: «پلیس الان بهم زنگ زد و فکر می‌کنم باید همین الان بیاین اینجا. متأسفانه یه خبر بد راجب گنج داریم. پلیس تو راهه و همه چیز رو براتون توضیح می‌ده.» 📞

بابای مارک به جیمز، سالی و پدر و مادرشان زنگ زد

توی راه خونه‌ی مارک، سالی و جیمز خیلی حرف نزدن. سالی با خودش فکر می‌کرد حالا که «خبر بد» هست، یعنی گنج مال یکی دیگه‌س، حتی اگه گمش کرده باشن. زیر لب گفت: «پس چی شد اون قانون “یابنده نگهدارنده است”؟»

مادرش پرسید: «چی گفتی سالی؟»

سالی سریع گفت: «هیچی.» و یه آه بلند و ناراحت کشید که توی ماشین پیچید. 🚗😞

یه آه بلند و ناراحت کشید که توی ماشین پیچید. 🚗😞

وقتی به خونه مارک رسیدن، پلیس با جعبه گنج اونجا بود. وقتی سالی وارد شد، یکی از افسران پلیس خودش رو معرفی کرد و گفت: «سالی، این مال توئه. فقط لازمه که پدر و مادرت چندتا فرم امضا کنن، ولی این جعبه و محتویاتش مال خودته.» ✨📦

وقتی به خونه مارک رسیدن، پلیس با جعبه گنج اونجا بود

سالی، مارک و جیمز از خوشحالی جیغ کشیدن و توی اتاق بالا و پایین پریدن. بعد سالی پرسید: «ولی خبر بد چی بود؟»

جناب سروان با لبخند گفت: «این گنج بیشتر از اون چیزی که بتونی تصور کنی ارزش داره و این ثروت بزرگ، مسئولیت‌های بزرگی هم همراهشه.»

سالی، این مال توئه

سالی منظور جناب سروان رو چندان نفهمید، ولی الان واقعاً براش مهم نبود. 🎉✨

مارک پرسید: «قراره تقسیمش کنی؟»

سالی جواب داد: «البته! اگه تو و جیمز نبودین، شاید هنوز اونجا گیر کرده بودم.»

چند روز بعد، سالی همه رو به خونه‌شون دعوت کرد و گفت: «تصمیم گرفتم بعد از فروش گنج با پولش چی کار کنم.»

چند روز بعد، سالی همه رو به خونه‌شون دعوت کرد

او گفت: «یک‌ششمش رو به مامان و بابام می‌دم، یک‌ششمش رو به مامان و بابای مارک، یک‌ششمش به مارک، یک‌ششمش به جیمز و یک‌ششم هم برای خودم.»

مارک که عاشق ریاضی بود، سریع گفت: «ولی یه یک‌ششم اضافه میاد!»

سالی با اعتماد به نفس گفت: «نه، اضافه نمیاد.»

جیمز جواب داد: «چرا، اضافه میاد!»

سالی با صدای ناراحت گفت: «نه، نمیاد!»

چند روز بعد، سالی همه رو به خونه‌شون دعوت کرد. انها یک دورهمی دوستانه داشتند.

همون لحظه که مارک داشت می‌گفت: «باز شروع کردن!»، سالی گفت: «اینم دلیلش که چرا یک‌ششم اضافه نمیاد! من اون یه قسمت رو به خیریه محل می‌دم تا به کسایی که نیاز دارن کمک کنه.»

مامان و بابای سالی گفتن این کار خیلی مهربانانه و مسئولانه‌ست. اونا بهش افتخار کردن و فهمیدن که سالی کاملاً متوجه حرف‌های چند روز پیش جناب سروان درباره‌ی مسئولیت ‌بزرگش شده… 🌟💕

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *