داستان کودکانه و آموزنده
غول خودخواه
بچهها زیباترین گلهای دنیا هستند
ترجمه: غلامرضا سُلگی
نقاشی: فرشته صدرائی
به نام خدا
بعدازظهرها، هنگامیکه بچهها از مدرسه برمیگشتند، به باغ غول میرفتند و در آنجا بازی میکردند.
آن باغ، بزرگ و زیبا بود و سبزههای نرمی داشت. بر روی سبزهها در همه جای باغ، گلهای زیبا، مثل ستاره ایستاده بودند. همچنین در آن باغ دوازده درخت هلو وجود داشت که در فصل بهار از شکوفههای زیبای صورتیرنگ و مرواریدی سرشار میشدند و در پاییز، میوههای رسیدهای میدادند. پرندگان بر روی درختان آن باغ مینشستند و آنقدر شیرین میخواندند که بچهها از بازی دست میکشیدند و به آواز آنها گوش فرا میدادند. بچهها باهم فریاد میزدند «ما اینجا چقدر خوشحالیم!»
روزی غول برگشت. او برای دیدن یکی از دوستانش به شهر «کورنیش» رفته و هفت سال پیشِ او مانده بود. بعدازاینکه هفت سال به پایان رسید غول تمام آنچه را که میبایست میگفت برای دوستش گفته بود و بعد تصمیم گرفته بود که به قصر خویش برگردد. وقتیکه برگشت دید بچهها دارند در باغ بازی میکنند. با صدای خشنی فریاد کشید:
«شما اینجا چکار میکنید؟» و بچهها پا گذاشتند به فرار.
غول گفت:
«این باغ مال من است، هرکسی میتواند این را بفهمد و من اجازه نمیدهم بهجز خودم کسی در این باغ بازی کند.»
بعد دیوار بلندی دور باغ کشید و یک تابلو بر روی دیوار نصب کرد که روی آن نوشته بود:
«متخلّفین مجازات خواهند شد.»
او غول بسیار خودخواهی بود.
بیچاره بچهها حالا دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، اما جاده پر از گردوخاک و سنگهای سفتوسخت بود و آنها بازی کردن در آنجا را دوست نداشتند. بچهها وقتیکه درسهایشان تمام میشد در اطراف دیوار بلند باغ پرسه میزدند و دربارۀ آن باغ زیبا باهم صحبت میکردند. آنها به هم میگفتند:
«چقدر ما آنجا شاد بودیم!»
سپس بهار از راه رسید و در همه جای شهر شکوفهها و پرندگان درختان را پوشاندند. تنها در باغ آن غول خودخواه هنوز زمستان نشسته بود و هیچ پرندهای در آنجا نمیخواند؛ زیرا در آنجا بچهای نبود. درختان نیز فراموش کردند شکوفه بدهند. یکبار گل قشنگی سرش را از لای سبزهها بیرون آورد؛ اما وقتیکه آن تابلو را دید آنقدر برای بچهها ناراحت شد که دوباره در خود خزید و رفت که بخوابد. تنها برف و شبنم خوشحال بودند. آنها فریاد زدند:
«بهار این باغ را فراموش کرده، پس ما تمام سال اینجا زندگی میکنیم.»
برف، علفها را با شنل بزرگ و سفیدش پوشاند و شبنم همۀ درختها را نقرهای کرد. سپس آنها از باد شمال دعوت کردند که پیش آنها بیاید و آنجا بماند و او آمد.
باد شمال در پوستِ خز، پیچیده بود و هرروز در اطراف باغ زوزه میکشید و از سر دودکش خانهها پایین میرفت. او گفت:
«اینجا جای دلانگیزی است، ما باید از تگرگ هم دعوت کنیم که به دیدن ما بیاید.» بنابراین تگرگ هم آمد. او هرروز به مدت سه ساعت بر روی سقف قصر سروصدا میکرد و بیشترِ سنگها را میشکست و سپس با سرعت هر چه تمامتر در اطراف باغ میدوید. لباس او خاکستری بود و نفسهایش مثل یخ.
غول خودخواه گفت:
«نمیدانم چرا بهار اینقدر دیر کرده، امیدوارم هوا تغییر کند.» بعد در کنار پنجره مینشست و به باغ سرد و سفید خود نگاه میکرد.
اما نه بهار آمد و نه تابستان. پاییز به همۀ باغها میوههای رنگارنگی داد؛ اما به باغ غول هیچ نداد. او گفت:
«غول خیلی خودخواه است.» بنابراین آنجا همیشه زمستان بود و باد شمال و تگرگ و شبنم و برف در میان درختها میرقصیدند.
یک روز صبح، درحالیکه غول در رختخواب خود دراز کشیده بود آهنگ زیبایی را شنید. آن آهنگ آنقدر دلنشین بود که او فکر کرد نوازندگان پادشاه دارند ازآنجا عبور میکنند؛ اما در حقیقت آن آهنگ، صدای آواز یک سِهره بود که در بیرون از اتاق میخواند و غول آنقدر صدای آواز خواندن یک پرنده را در باغش نشنیده بود که خیال کرد زیباترین آواز جهان است. سپس تگرگ از رقصیدن در بالای سر او دست کشید و باد شمال دیگر زوزه نکشید و بوی خوشی از لای پنجره به مشام او رسید. غول گفت:
«حتماً بالاخره بهار آمده» و از رختخوابش بیرون پرید و از پنجره به باغ نگاه کرد. او چه دید؟
بله، او منظرۀ بسیار عجیبی دید. بچهها از داخل یک سوراخ کوچک به باغ خزیده و بر روی شاخههای درختان نشسته بودند. بر روی هر درختی که او میتوانست ببیند بچه کوچکی نشسته بود. درختها از اینکه بچهها دوباره برگشتهاند آنقدر خوشحال شدند که خود را با شکوفه آراستند و دستهایشان را بالای سر بچهها بهآرامی تکان دادند. پرندهها در اطراف باغ پرواز میکردند و با شادی چهچه میزدند و گلها از داخل علفهای سبز، خندهکنان سرک میکشیدند.
منظرۀ زیبایی بود. فقط در یکگوشه از باغ هنوز زمستان بود و آن گوشۀ انتهایی باغ بود که پسربچۀ کوچکی در آنجا ایستاده بود. آن پسربچه آنقدر کوچک بود که دستش به شاخۀ درخت نمیرسید و در اطراف آن میگشت و به تلخی گریه میکرد. درخت بیچاره هنوز کاملاً پوشیده از شبنم و برف بود و باد شمال در بالای سر آن میوزید و زوزه میکشید. درخت گفت:
«کوچولو، بیا بالا.» و شاخههایش را تا آنجا که میتوانست خم کرد، اما پسرک خیلی کوچک بود و دستش به شاخهها نمیرسید.
وقتیکه غول به بیرون نگاه کرد قلبش آب شد. او با خود گفت:
«من چقدر خودخواه بودم! حالا فهمیدم که چرا بهار اینجا نمیآید، من این پسرک بیچاره را بالای درخت میگذارم و بعد دیوار باغ را خراب میکنم و باغ من برای همیشه زمینبازی بچهها خواهد بود.» غول واقعاً از کار خود پشیمان بود.
بنابراین پایین آمد و درِ جلویی را بهآرامی باز کرد و به باغ رفت؛ اما بچهها وقتیکه او را دیدند آنقدر ترسیدند که همگی فرار کردند و زمستان دوباره به سراغ باغ آمد. فقط آن پسرک کوچک فرار نکرد، زیرا چشمهایش آنقدر پر از اشک بود که آمدن غول را ندید. غول یواشکی به پشت سر او آمد و او را بهآرامی در دستهایش گرفت و بر روی شاخۀ درخت گذاشت.
درخت یکباره پر شکوفه شد و پرندهها آمدند و بر روی آن آواز خواندند. پسرک دستهای خود را دور گردن غول انداخت و او را بوسید. وقتی بچهها این منظره را دیدند به باغ برگشتند. با ورود آنها بهار نیز آمد.
غول گفت:
«کوچولوها، حالا این باغ مال شماست.» بعد یک کلنگ برداشت و دیوار باغ را خراب کرد. وقتیکه مردم در ساعت دوازده ظهر داشتند به بازار میرفتند دیدند که غول در زیباترین باغی که آنها تابهحال دیدهاند مشغول بازی با بچههاست.
آنها تمام روز را بازی کردند و هنگام عصر، بچهها پیش غول آمدند تا از او خداحافظی کنند. غول گفت:
«پس دوست کوچک شما کجاست؟ همانکه من گذاشتمش روی درخت؟»
غول آن پسرک را خیلی دوست داشت؛ زیرا او غول را بوسیده بود. بچهها جواب دادند:
«ما نمیدانیم. او رفته است.»
غول گفت:
«به او بگویید که باید به من اعتماد کند و فردا دوباره بیاید.» اما بچهها گفتند که نمیدانند او کجا زندگی میکند و قبلاً هم هیچوقت او را ندیدهاند. غول بسیار غمگین شد.
هرروز بعدازظهر، وقتی بچهها از مدرسه برمیگشتند، میآمدند و با غول بازی میکردند اما پسرکی که غول او را بسیار دوست داشت دیگر به آنجا نمیآمد. غول با همۀ بچهها خیلی مهربان بود؛ اما هنوز انتظار دیدن اولین دوستش را میکشید و اغلب از او حرف میزد و همیشه میگفت:
«چقدر دوست دارم او را ببینم!»
سالها گذشت. غول دیگر پیر و ضعیف شده بود و نمیتوانست بازی کند، بنابراین روی یک صندلی راحتی بزرگ لَم میداد و به تماشای بچهها مینشست و باغ خود را تحسین میکرد. او میگفت:
«من گلهای زیبای زیادی دارم، اما بچهها زیباترین گلهای دنیا هستند.»
یک روز صبح در زمستان وقتیکه غول داشت لباس میپوشید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا میدانست که بهار فقط خوابیده و گلها دارند استراحت میکنند.
ناگهان او چشمانش را با تعجب مالید و به بیرون خیره شد. مطمئناً در آنجا منظرهای جالب وجود داشت. در گوشۀ انتهایی باغ درختی بود پوشیده از شکوفههای سفید و قشنگ، با شاخههای طلایی و میوههای نقرهایرنگ که در زیر آن پسرکی که غول خیلی دوستش داشت ایستاده بود.
غول شادمانه پایین دوید و وارد باغ شد. باعجله از کنار سبزهها گذشت و به پسرک نزدیک شد. وقتیکه کاملاً جلو رفت صورتش از عصبانیت سرخ شد و گفت:
«کی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا در کف دستهای پسرک جای دو تا زخم وجود داشت و بر روی پاهای کوچکش هم جای دو تا زخم دیگر. غول دوباره فریاد کشید:
«کی جرئت کرده تو را زخمی کند؟ بگو تا با شمشیر بزرگم او را بکشم.»
پسرک جواب داد:
«نه، اینها زخمهای محبت است.»
غول گفت:
«تو کی هستی؟» و با ترس و احترام عجیبی در جلوی پسرک زانو زد. پسرک لبخندی زد و گفت:
«یکبار تو به من اجازه دادی که توی باغت بازی کنم و حالا نوبت توست که به باغ من، یعنی بهشت بیایی.»
و وقتیکه بچهها بعدازظهر آن روز به باغ آمدند دیدند که غول در زیر درختان، مرده است. درحالیکه شکوفههای سفید، تمام بدن او را پوشانده بودند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
این فایل نه پخش میشه و نه دانلود
سلام. پخش میشه اما لینک دانلود نداره.