داستان کودکانه
غولهای کوچک
کوتولههای مهربان
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 5
در وسط یک جنگل، شهر زیبایی قرار داشت. مردم آن شهر همیشه خوشحال بودند، چون آدم کوتولهها شبها میآمدند و کارهای ناتمام آنها را تمام میکردند.
همینکه شب میشد و مردم شهر میخوابیدند، سروکلهی آدم کوتولهها پیدا میشد. کوتولهها تا صبح به خانههای مردم میرفتند و کارهای آنها را انجام میدادند. به خانهی نانوا میرفتند و نانهای خوشمزه میپختند تا نانوا بتواند صبح آنها را بفروشد.
وقتی آبمیوهفروش در حال استراحت بود، به مغازهی او میرفتند و بطریهایی را که هنوز پر نشده بود، پر از آبمیوه میکردند. کفشهای آقای کفاش را میدوختند. لباسهای کثیف توی حمام خانهها را میشستند.
یکشب که آقای خیاط مریض بود و نتوانسته بود لباس مشتریاش را آماده کند، به خانهاش رفتند و لباس مشتری را دوختند، حتی بهتر از خود آقای خیاط! صبح که آقای خیاط از خواب بیدار شد، با دیدن لباس آماده حسابی خوشحال شد.
اما یک نفر بود که دوست نداشت کوتولهها به خانهاش بروند. او زن شیرینی فروش بداخلاق بود.
او خیلی حسود بود و فکر میکرد خودش بهترین شیرینیها را درست میکند، برای همین دوست نداشت کوتولهها بیایند و برایش شیرینی بپزند.
یکشب، خانم شیرینی فروش توی کمد پنهان شد و وقتی کوتولهها به خانهاش آمدند تا برایش شیرینی درست کنند، با جاروی دستهبلندش آنها را فراری داد. کوتولهها از این کار خانم شیرینی فروش خیلی ناراحت شدند.
برای همین تصمیم گرفتند به شهر دیگری بروند تا به مردم آنجا کمک کنند.
از آن زمان به بعد، مردم شهر زیبا مجبور شدند خودشان همهی کارهایشان را انجام بدهند.