قصه-کودکانه-غول‌های-کوچک-(1)-جلد

داستان کودکانه: غول‌های کوچک / کوتوله‌های مهربان

داستان کودکانه

غول‌های کوچک

کوتوله‎های مهربان

– نویسنده: کارلوس باسکت
– تصویرگر: جین پیر برتراند
– مترجم: سید حسن ناصری
– برگرفته از: مجموعه قصه های شب 5

به نام خدا

در وسط یک جنگل، شهر زیبایی قرار داشت. مردم آن شهر همیشه خوشحال بودند، چون آدم کوتوله‌ها شب‌ها می‌آمدند و کارهای ناتمام آن‌ها را تمام می‌کردند.

همین‌که شب می‌شد و مردم شهر می‌خوابیدند، سروکله‌ی آدم کوتوله‌ها پیدا می‌شد. کوتوله‌ها تا صبح به خانه‌های مردم می‌رفتند و کارهای آن‌ها را انجام می‌دادند. به خانه‌ی نانوا می‌رفتند و نان‌های خوشمزه می‌پختند تا نانوا بتواند صبح آن‌ها را بفروشد.

کوتوله ها به خانه‌ی نانوا می‌رفتند و نان‌های خوشمزه می‌پختند تا نانوا بتواند صبح آن‌ها را بفروشد.

وقتی آب‌میوه‌فروش در حال استراحت بود، به مغازه‌ی او می‌رفتند و بطری‌هایی را که هنوز پر نشده بود، پر از آب‌میوه می‌کردند. کفش‌های آقای کفاش را می‌دوختند. لباس‌های کثیف توی حمام خانه‌ها را می‌شستند.

یک‌شب که آقای خیاط مریض بود و نتوانسته بود لباس مشتری‌اش را آماده کند، به خانه‌اش رفتند و لباس مشتری را دوختند، حتی بهتر از خود آقای خیاط! صبح که آقای خیاط از خواب بیدار شد، با دیدن لباس آماده حسابی خوشحال شد.

وقتی آب‌میوه‌فروش در حال استراحت بود، کوتوله ها به مغازه‌ی او می‌رفتند

اما یک نفر بود که دوست نداشت کوتوله‌ها به خانه‌اش بروند. او زن شیرینی فروش بداخلاق بود.

او خیلی حسود بود و فکر می‌کرد خودش بهترین شیرینی‌ها را درست می‌کند، برای همین دوست نداشت کوتوله‌ها بیایند و برایش شیرینی بپزند.

یک‌شب، خانم شیرینی فروش توی کمد پنهان شد و وقتی کوتوله‌ها به خانه‌اش آمدند تا برایش شیرینی درست کنند، با جاروی دسته‌بلندش آن‌ها را فراری داد. کوتوله‌ها از این کار خانم شیرینی فروش خیلی ناراحت شدند.

خانم شیرینی فروش با جاروی دسته‌بلندش کوتوله ها را فراری داد

برای همین تصمیم گرفتند به شهر دیگری بروند تا به مردم آنجا کمک کنند.

از آن زمان به بعد، مردم شهر زیبا مجبور شدند خودشان همه‌ی کارهایشان را انجام بدهند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *