افسانهای از ازوپ
غازی که تخم طلا میگذاشت
نقاشی: پرویز حیدر زاده
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. در دهکدهای، در کنار دریا، زن و شوهر پیری زندگی میکردند. آنها مثل بیشتر دهقانانِ روزگار، فقیر و بینوا بودند. رنج و درد سالیان دراز از چهره غمگین و چروکیده آنها پیدا بود. کلبه آنها سرد و خاموش بود. بچهای نداشتند تا به آن گرمی و شادی ببخشد.
پیرزن همیشه ناله و شکایت داشت و شوهر بدبخت خود را سرزنش میکرد. پیرمرد با همۀ پیری و ناتوانی برای لقمه نانی از صبح تا شب کار میکرد. حرفهای آنها دربارۀ پول و پولدارها بود. تقصیری هم نداشتند. فقر و بدبختی، آنها را به چنین روزی انداخته بود. پیرمرد شبهنگام به خانه بازمیگشت و خبرهای دهکده و شهر را برای زنش تعریف میکرد. این خبرها هم بیشتر به پول و پولدارها مربوط میشد.
پیرمرد وقتی سرگرم صحبت میشد دیگر توجهی نداشت که زنش به حرفهایش گوش میدهد یا نه، خواب است با بیدار. با حرارت میگفت: «این پولدارها چقدر خسیساند! اینهمه ثروت به چه درد میخورد؟ میخواهند با خود به گور ببرند؟ هان؟ خدا شاهد است که یک پول سیاه هم به فقیر و بدبختها نمیدهند و در راه خدا خرج نمیکنند. آخر فایدۀ اینهمه ثروت چیست؟ خدایا، کِی چشم و دل اینها سیر خواهد شد؟ اگر من بهجای آنها بودم، به همه کمک میکردم و دست بینوایان را میگرفتم. خدایا، این پولها را به من بده تا در راه تو خرج کنم.»
پیرمرد بیچاره هر شب همین حرفها را تکرار میکرد. گاهی در ضمن صحبت بهطرف زنش برمیگشت و تازه میفهمید که پیرزن در خواب است. آنوقت ناراحت میشد و میگفت: «بازهم که خوابی! مرا بگو که برای تو لالایی میخوانم.» بعد آهی میکشید و سر خود را روی بالش میگذاشت.
روزی از روزها، پیرمرد از بدبختی و فشار زندگی کنار دریا آمد. در گوشهای دور و خلوت روی تختهسنگی نشست. گرسنگی آزارش میداد. شبِ قبل نیز بدون شام، حتی بی لقمه نانی سر بر بالش گذاشته بود. مدتی به فکر فرورفت و بعد سرش را بلند کرد و نگاهی به آسمان آبی و صاف انداخت. سپس آرام گفت: «خدایا من با دیگران چه فرقی دارم؟ چرا من باید از همهچیز محروم باشم؟ من که کار بدی نکردهام. تا یادم میآید همیشه کار کرده و زحمت کشیدهام. درست نیست که بعد از یکعمر کار و کوشش و آبرومندی، حال، دست گدایی بهسوی دیگران دراز کنم. بهسوی کی؟ اینها! خدایا خودت بهتر از من میدانی که اینها آدم نیستند! تازه میخواهند چیزی هم از منِ بینوا بگیرند. عجب روزگاری شده! رحم و انسانیت کجا رفته! خدایا خودت رحم کن. من اگر از گرسنگی هم بمیرم، حاضر نیستم دست گدایی بهسوی اینها دراز کنم. کار اینها فقط جمعکردن ثروت است، نه کمک کردن به دیگران.»
پیرمرد آنقدر نالید و حرف زد که خسته شد. لحظهای چشمانش را بست. معلوم نبود که دارد میخوابد یا از گرسنگی و ناتوانی از حال میرود. در عالم خوابوبیداری صدایی شنید. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. با کمال تعجب غاز سفید و زیبایی دید که در نزدیکی او ایستاده است.
اول باورش نمیشد. فکر میکرد که خواب میبیند. چشمان خود را مالید و بهزحمت از جایش بلند شد. نه، خواب نمیدید. غاز زیبا در برابر او ایستاده بود و چیزی میگفت و با سر بهطرف دهکده اشاره میکرد. پرنده، نزدیکتر آمد و دامنِ کُت پارۀ پیرمرد را کشید.
مثل این بود که به او میگفت: «یا الله، برویم دهکده. منتظر چه هستی؟»
پیرمرد گیج و هاج و واج در برابر غاز ایستاده بود؛ اما غاز بهطرف دهکده به راه افتاد. پیرمرد تکان دیگری به خود داد و مثلاینکه افسون شده باشد، بدون اراده به دنبال غاز رفت. بهزحمت میتوانست قدم بردارد. هر طوری بود به دهکده رسیدند. کلبۀ او کنار دهکده بود. بدون اینکه کسی متوجه آنها بشود وارد خانه شدند. در اینجا پیرمرد جانی گرفت و غاز را بغل کرد و به اتاق برد.
زنش از دیدن غازِ به آن زیبایی تعجب کرد. او هم باور نمیکرد که صاحب چنین غازی شدهاند.
غاز گوشۀ خلوتی پیدا کرد و رفت در آن گوشه خوابید.
پیرزن به شوهرش گفت: «پرنده به این زیبایی را از کجا آوردهای؟ نکند آن را دزدیده باشی. فکر هم نمیکنم کسی غاز به این زیبایی را به تو ببخشد. یا الله، زود باش! حقیقت را بگو. این پرنده کلی میارزد. اگر آن را بفروشیم، پول زیادی به دستمان میآید. میتوانیم سرمایهای برای خودمان درست کنیم. خدایا، چقدر زیباست! من در عمرم چنین پرندهای ندیدهام! فکر هم نمیکنم کس دیگری غازی به این بزرگی و زیبایی دیده باشد؟ اما اول باید حقیقت را به من بگویی. میدانم تو آدم درستی هستی. به ایمان و راستی تو شکی ندارم، اما بگو این پرنده را از کجا آوردهای؟»
پیرزن به غاز زیبایی که با وقار خاصی در آن گوشه نشسته بود، نگاه میکرد و مرتب حرف میزد. حتی مجال نمیداد که شوهرش ماجرا را برایش تعریف کند. تا میخواست حرفی بزند، پیرزن باز شروع میکرد. وقتی خسته شد و از حرف زدن بازایستاد، پیرمرد، ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کرد؛ اما باورکردنی نبود. پیرمرد بیچاره مرتب قسم میخورد و میگفت: «زن، تو که میدانی من اهل دزدی و این حرفها نیستم. اگر از گرسنگی هم بمیرم دزدی نمیکنم. اگر دزد و نادرست بودم به این روز نمیافتادم. به خدا آنچه گفتم حقیقت بود، بدون کموزیاد. حالا میخواهی باور کن، میخواهی نکن.»
زن با ناباوری سر خود را تکان داد. بعد نگاهی به غاز انداخت و به پیرمرد گفت: «درهرحال، منتظر چه هستی؟ داریم از گرسنگی میمیریم. یا الله این پرنده را بردار و برو توی شهر بفروش. مواظب باش که سرت کلاه نگذارند. من در عمرم چنین غازی ندیدهام! به هر قیمتی که بخواهی میتوانی بفروشی. بازهم میگویم مواظب باش! شهریها آدمهای زرنگی هستند. اول پول را تمام و کمال بگیر و بعد غاز را بده.»
پیرمرد تردید داشت. با همۀ گرسنگی و بدبختی نمیخواست غاز را بفروشد. به نظر میرسید که این پرنده چیز دیگری است. نگاهی به او انداخت. نمیدانست چه باید بکند.
در این هنگام غاز با سروصدا از جایش بلند شد، مثلاینکه چیزی به آنها میگفت! غاز یک تخم طلا گذاشته بود! زن و شوهر از دیدن آن مات و مبهوت شده بودند. آنچه با چشمان خود میدیدند، نمیتوانستند باور کنند. آیا حقیقت داشت؟ نه، چطور چنین چیزی میتواند اتفاق بیفتد؟ کی میتواند باور کند! مگر تابهحال کی دیده یا شنیده که پرندهای تخم طلا بگذارد! آنهم تخم طلایِ به این بزرگی!
آنها تخم طلا را برداشتند. نه، هیچ جای شک و تردید نبود. مثل آفتاب میدرخشید. طلای نابی بود، طلای تمامعیار. پیرزن با خوشحالی گفت: «مرا ببخش. من تو را متهم میکردم. فکر میکردم که تو آن را از جایی دزدیدهای. خدای من، چه کسی میتواند این چیزها را باور کند! اما مواظب باش که دراینباره به کسی حرفی نزنی. هیچکس باور نمیکند و غاز را هم از ما میگیرند.»
پیرمرد گفت: «نه، خیالت راحت باشد. من حرفی نمیزنم. تو که زنم هستی حرف مرا باور نکردی، چه رسد به دیگران. نه، نباید کسی از این ماجرا بویی ببرد. از این حرفها گذشته، فکر میکنی غاز ما بازهم تخم طلا بگذارد؟ خدا کند هرروز یک تخم طلا بگذارد. نه، یکی کم است، کاش هرروز سه چهار تخم طلا میگذاشت. آنوقت ما ثروتمندترین مردم این سرزمین میشدیم. باید جای مناسبی برای مخفی کردن پولها درست کنیم؛ اما نباید زیاد خرج کنیم، چون در آن صورت مردم به راز ما پی میبرند. نباید به کسی چیزی بدهیم. همه را باید جمع کنیم، آنوقت گنج ما بزرگترین گنج دنیا خواهد شد. بعدازاین باید روی پولها بخوابیم. خدا را شکر، آخر عمری عجب خوشبخت شدیم. زن، ما بیداریم؟ خواب که نمیبینیم؟ این تخم طلا حقیقت دارد؟»
پیرزن با خوشحالی گفت: «مرد، مگر عقلت را از دست دادهای؟ چه خوابی؟ ما دیگر پولدار شدیم. این یک تخم طلای واقعی است. همهچیز حقیقت دارد. این غاز سفید و زیبا و این هم تخم طلا. حالا باید آن را برداری و بروی توی شهر بفروشی. بازهم میگویم مواظب باش سرت کلاه نگذارند. حرفِ زیاد هم نزن. مبادا حرفی از غاز به میان بیاوری. اگر بویی ببرند، ما خانهخراب میشویم. خیلیخیلی مواظب باش.»
پیرمرد با خوشحالی، تخم طلا را در تکه پارچه کهنهای پیچید و بعد با دقت آن را در جیب کتش گذاشت و بیرون رفت. هیجان عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. سخت میترسید.
مثلاینکه دزدی یا کار بدی کرده باشد. بهزحمت میتوانست خودش را کنترل کند؛ اما فقر و تنگدستی آنچنان ظاهر پیرمرد را دگرگون کرده بود که کسی نمیتوانست دربارۀ او بدگمان باشد. غبار رنج و بدبختی آینۀ چهرهاش را کاملاً پوشانده بود و هر شخصی با یک نگاه متوجه تیرهروزی او میشد.
سرانجام، به شهر رسید. به سراغ یکی از زرگرها رفت. زرگر به خیال اینکه او گدا است، با ناراحتی پول سیاهی در دستش گذاشت.
پیرمرد از خجالت سرخ شد و گفت: «من گدا نیستم و برای گدایی هم نیامده ام. طلایی دارم و میخواهم بفروشم. میخواستم ببینم که شما خریدارش هستید یا نه، و در ضمن میخواهم قیمت طلا را هم بدانم.»
زرگر از توهینی که به پیرمرد کرده بود ناراحت شد و عذر خواست. بلافاصله با چربزبانی گفت: «خوب، بفرمایید بنشینید. ببینم چه دارید؟ این طلا را از کجا آوردهای؟»
پیرمرد با ترسولرز بسته را از جیبش بیرون آورد. تکه پارچۀ کهنه را باز کرد و تخم طلا را به دست زرگر داد.
زرگر از دیدن آن تعجب کرد و مدتی مبهوت و حیران به آن چشم دوخت. با خود گفت: «خدایا، چه میبینم! یک تخم طلا! تخمی به این بزرگی!»
زرگر باوجوداینکه در طلا بودن آن شکی نداشت، بلافاصله محک را برداشت و تخم را به محک زد. طلای ناب بود. کوشید خونسردی خود را حفظ کند و حالت بیتفاوتی به خود بگیرد. بعد ظاهراً با بیتفاوتی گفت: «خوب، قیمتش را نگفتی؟ راستی این را از کجا آوردهای؟ اگر میدانستم خیالم راحت میشد. آیا این تخم طلا را به کسی هم نشان دادهای؟»
پیرمرد بااینکه سواد چندانی نداشت، ولی در زندگی خود چیزهای زیادی دیده بود. خودش یکپا آدمشناس بود. با همۀ کمسوادی میتوانست دست حریف را بخواند.
این بود که با خونسردی گفت: «هنوز به کسی نشان ندادهام، ولی آشنایی دارم که او هم مثل شما زرگر است. اگر معاملهمان نشد میروم پیش او. راستی میخواستم اول اطلاعاتی هم دراینباره به دست بیاورم.»
زرگر که نمیخواست تخم طلا را از دست بدهد، با دستپاچگی گفت: «پدر، چه فرقی میکند، من هم دوست شما هستم. خداینکرده من که نمیخواهم سر شما کلاه بگذارم. من که نگفتم طلا نیست. اجازه بدهید اول وزنش کنم و بعد بگویم که چقدر میارزد. اتفاقاً دوستان و آشنایان از همه بدترند. آنها خودشان میبُرند و میدوزند و آدم هم به خاطر دوستی نمیتواند حرف بزند. گول این دوستان و آشنایان را مخور. در این شهر همه مرا میشناسند. هرگز کار خلافی نکردهام. خوب حالا صبر کن تا آن را وزن کنم.»
زرگر باعجله آن را وزن کرد. بعد کاغذ و قلمی برداشت و به حساب کردن پرداخت، بعد از چند دقیقه گفت: «خوب، طلای شما اینقدر میارزد. این بالاترین قیمتی است که من پیشنهاد میکنم. حالا خودت میدانی. میخواهی پولش را نقد بدهم؟ با بازهم میخواهی ببری پیش آشنایت؟»
بعد از چکوچانۀ زیاد، پیرمرد، تخم طلا را فروخت و پولش را گرفت. زرگر هر چه کوشید از زبان او چیزی بیرون بکشد نتوانست که نتوانست.
موقع خداحافظی به او گفت: «پدر جان، هر وقت چیزی خواستی بخری با بفروشی بیا پیش خودم. تو دیگر غریبه نیستی. اینجا مال خودت است؛ اما دراینباره به کسی حرفی مزن. ممکن است برایت دردسر درست کنند.»
پیرمرد از دکان بیرون آمد و مختصر خریدی کرد و راهیِ دهکده شد. زنش با دلواپسی منتظر او بود. تا شوهر خود را دید با خوشحالی پرسید: «خوب، معلوم است که فروختهای. دستت پُر است. سرت کلاه نرفته است؟ هان؟ به قیمت خوبی فروختی؟»
هر دو وارد اتاق شدند. پیرمرد دَر را بست و پولها را بیرون آورد. زنش از دیدن آنهمه پول تعجب کرد و گفت: «خدا را شکر، ما دیگر فقیر نیستیم»
بعد از خوردن غذا، چندین و چندین بار پولها را شمردند. بعد آنها را در جای مطمئنی مخفی کردند.
تا دیروقت دربارۀ پول و غاز حرف میزدند. بیصبرانه منتظر فردا بودند. هر دو در این فکر بودند که فردا غاز بازهم تخم طلا خواهد گذاشت یا نه. گاهی از هم میپرسیدند: «آیا فردا بازهم تخم طلا خواهیم داشت؟ کاش میتوانستیم درون شکمش را ببینیم. حتماً شکمش پر از طلا است.»
غاز در گوشۀ اتاق، سرش را زیر یکی از بالهای خود پنهان کرده بود و حرکتی نمیکرد. زن و شوهر هر کاری کردند خواب به چشمانشان راه نیافت. پیرمرد از جایش بلند شد، غاز را بغل کرد و دستی به شکمش کشید و با خوشحالی گفت: «مثلاینکه بازهم تخم دارد. خدا کند که همیشه تخم طلا بگذارد.»
از نیمههای شب گذشته بود که چراغ را خاموش کردند. ولی بهقدری بیقرار بودند که خوابشان نمیبرد. اینطرف و آنطرف غلت میزدند و دعا میخواندند که خوابشان ببرد.
بعد از مدتی باز چراغ را روشن کردند و تا صبح دربارۀ غاز و پول حرف زدند.
نور آفتاب کمکم کلبۀ تاریک آنها را روشن کرد و ناچار از رختخواب برخاستند. در فکر چیزی جز پول نبودند. به نظر میرسید حتی غذا را هم فراموش کردهاند. دوباره پولها را درآوردند و چندین بار شمردند. بعد به دنبال غاز راه افتادند. مرتب میگفتند: «یا الله زود باش! مگر امروز خیال تخم کردن نداری؟ حوصلۀ ما سر رفته، پس کی میخواهی تخم کنی؟»
پرندۀ زیبا بدون توجه به بیقراری آنها، آرامآرام در حیاط کوچک و محقرشان میگشت. او از اینهمه حرص و طمع آنها در شگفت بود. با خود میگفت: «مگر آنها از دیگران ایراد نمیگرفتند؟ مگر پیرمرد نمیگفت که اگر من ثروتمند بودم به این و آن کمک میکردم و نمیگذاشتم در این دهکده کسی بیشام سر بر بالین بگذارد. مگر او دیگران را به خاطر خِسّت و حرص و آز سرزنش نمیکرد؟ پس چه شد؟ آنها حتی به خودشان هم رحم نمیکنند. ببین چقدر اسیر دیوِ آز شدهاند! آیا انسانها همه از یک قماش هستند؟»
غاز با خودش حرف میزد و آرام در حیاط قدم میزد. زن و شوهر هم مانند سایه به دنبال او بودند. سرِ موقع، غاز به اتاق رفت و در همان جای خلوت نشست. هیجان آن دو به آخرین حد خود رسیده بود. بدون اینکه خود بدانند داشتند دیوانه میشدند.
بعد از مدتی غاز با سروصدا بلند شد. درواقع او با این سروصدا میگفت: «تخم طلا حاضر است، بیایید بردارید.»
هر دو باعجله بهسوی تخم طلا دویدند. بدون اینکه متوجه باشند با صدای بلند میگفتند: «خدایا، بازهم یک تخم طلا! ما دیگر ثروتمند شدیم. ثروتمندترین مردم دهکده. هرروز یک تخم طلا. تخمی به این بزرگی!»
پیرمرد باز تخم طلا را در همان تکه پارچۀ کهنه پیچید و راهیِ شهر شد. او یکراست به سراغ زرگر رفت و تخم طلا را فروخت و برگشت.
بدین ترتیب غاز هرروز یک تخم طلا میگذاشت و پیرمرد آن را میبرد و در شهر میفروخت.
کلبة آنها پر از پول شده بود و هرقدر پولدارتر میشدند، آرام و قرار خود را از دست میدادند. کارشان از شب تا صبح، شمردنِ پولها بود. درواقع مثل بچهها با خوشحالی با پولها بازی میکردند. ولی حاضر نبودند حتی برای خودشان هم خرجی بکنند. دیوِ آز و طمع آنها را اسیر کرده بود و بیرحمانه با آنها بازی میکرد. بیخوابی و بیغذایی هم هرروز آنها را ناتوانتر میکرد. میخواستند غاز را بکشند و همۀ تخمهای طلا را یکجا از شکمش بیرون بیاورند. ولی پیش از اینکه غاز را بکشند، دیو آز بازی خود را به آخر رساند.
یک روز صبح زود، با حالت عجیبی، از خانه بیرون آمدند. پولها و غاز را رها کردند و سر به صحرا گذاشتند. به هر آدم یا حیوانی میرسیدند، جلو او را میگرفتند و میگفتند: «پس کی تخم میگذاری؟ یا الله، زود باش تخم بگذار!»
بدین ترتیب آنها رفتند و اثری از آنها به دست نیامد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)