داستان کودکانه ضدجنگ
جنگ دور شو!
بچهها برای بیدار کردن جنگ خیلی کوچک هستند
به مناسبت 5 اسفند 1400 – آغاز حمله روسیه به اوکراین
مترجم: لیلا افخمی
به نام خالق کودکان
بِن و امیلی دوستان خوبی بودند. آنها هرروز در مزرعهی پشت خانهشان بازی میکردند. مزرعه با یک نهر آب به دو بخش تقسیم میشد. بعضی وقتها بِن سراغ امیلی میرفت. بعضی وقتها هم امیلی سراغ بن میرفت.
بن میگفت: «وقتی بزرگ شدم میخواهم با امیلی ازدواج کنم.»
امیلی میگفت: «وقتی بزرگ شدم میخواهم با بن ازدواج کنم.»
اما یک روز عصر پدرِ بن روزنامه را خواند و گفت: «یه خبر بد! داره جنگ میشه.»
جنگ روز بعد شروع شد.
پدرِ بِن به همسرش گفت: «خداحافظ عزیزم!»
و به بن گفت: «خداحافظ بن کوچولو. من زود برمیگردم.»
آنها را در آغوش فشرد و به جنگ رفت.
صبح روز بعد بن گفت: «میخواهم بروم کنار نهر آب با امیلی بازی کنم.»
اما وقتی بن و مادرش از پنجره به بیرون نگاه کردند سیمهای خارداری را اطراف نهر آب دیدند. تیغهای سیمخاردار زیر نور خورشید میدرخشیدند.
مادرِ بِن با ناراحتی گفت: «دیگر هیچکس نمیتواند به دیدن ما بیاید.»
بن پرسید: «حتی امیلی؟»
مادرِ بن گفت: «هیس، تو نباید دربارهی امیلی حرف بزنی.»
بن پرسید: «چرا؟»
مادرش جواب داد: «چون بین ما و آنها جنگ است.»
بن پرسید: «جنگ کجاست؟ من میخواهم به جنگ بگویم که سیمخاردار را بردارد. من میخواهم به او بگویم دور شود.»
ولی مادرِ بن به او گفت که این کار هیچ فایدهای ندارد.
جنگ بزرگ بود. جنگ به هیچکس گوش نمیداد.
جنگ صدای وحشتناکی داشت.
جنگ آتش بزرگی بر پا کرد. جنگ همهچیز را خراب کرد.
جنگ خیلی طولانی شد.
همه فکر میکردند برای همیشه ادامه دارد.
ولی عاقبت صدا قطع شد.
همهجا سکوت بود.
پدرِ بن برگشت. خیلی خسته به نظر میرسید.
او گفت: «سرانجام جنگ تمام شد.»
ولی بن میدید که سیمخاردار هنوز سر جایش هست.
بن گفت: «درست نیست! جنگ هنوز نمرده. چرا جنگ را نکُشتی؟»
پدرِ بن گفت: «جنگ هیچوقت نمیمیرد. فقط گه گاهی به خواب میرود.
مهم اینه که وقتی خوابیده، بیدارش نکنیم.»
بن پرسید: «مگه وقتی من و امیلی بازی میکردیم خیلی سروصدا کردیم؟»
مادرش جواب داد: «نه، بچهها برای بیدار کردن جنگ خیلی کوچک هستند.»
بن ناراحت بود. رفت به مزرعهای که قبل از جنگ با امیلی آنجا بازی میکرد.
او کنار سیمخاردار قدم میزد که صدای امیلی را شنید.
امیلی یک سوراخ زیر سیمخاردار درست کرد و از نهر آب رد شد و پرید پیش دوستش.