داستان کودکانه پیش از خواب
شیر و خرگوش
با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید
ـ برگرفته از کتاب: قصه های شب
در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
روزی فکر کرد من که قدرتمندترین حیوان جنگل هستم چرا برای تأمین غذای خودم زحمت بکشم. حیوانات باید این کار را انجام دهند. ازاینرو از آنان خواست در کنار هم جمع شوند.
حیوانات با ترسولرز در محلی جمع شدند، شیر نزد آنان رفت و گفت: من حوصلهی رفتن به شکار را ندارم. شما هرروز باید حیوانی را نزد من بفرستید تا آن را بخورم و زحمت شکار رفتن از من برداشته شود. حیوانات چارهای جز پذیرش سخن شیر زورگو نداشتند.
آنان کنار هم جمع شده و قرعهکشی کردند تا به این وسیله بتوانند هرروز یک حیوان را برای شیر بفرستند. روزها میگذشت و هرروز حیوانی برای غذای شیر فرستاده میشد تا اینکه صبر حیوانات از زورگویی شیر به سر آمد و از خرگوش باهوش خواستند چارهای بیندیشد.
خرگوش فکری کرد و گفت فردا حیوانی را برای شیر نفرستید و من خودم نزد شیر خواهم رفت. حیوانات تعجب کردند.
روز بعد صبح زود شیر طبق معمول منتظر بود حیوانی برای غذای او فرستاده شود؛ اما هرچه صبر کرد حیوانی نیامد. چند بار غرش کرد؛ اما خبری نشد. حیوانات با ترسولرز ایستاده بودند و به خرگوش باهوش نگاه میکردند. خرگوش گفت: من راهحل خوبی پیدا کردهام. شما از غرش شیر نترسید.
چند ساعت که از ظهر گذشت، خرگوش آهستهآهسته بهسوی شیر رفت. شیر که بهشدت گرسنه بود فریاد زد: چرا اینقدر آرام حرکت میکنی. تا حالا کجا بودی؟ از گرسنگی مُردم! و خرگوش هم چنان با آرامش بهسوی شیر میرفت.
هنگامیکه نزدیک شیر رسید گفت: ای جناب شیر! غذای شما صبح زود فرستاده شد؛ اما بهتازگی در جنگل شیر دیگری پیدا شده که خود را برتر از شما دانسته و خود را سلطان جنگل میداند. آن شیر غذای صبح شما را خورد. شیر گرسنه فریاد زد: آن شیر را به من نشان بده تا او را به سزای اعمالش برسانم.
خرگوش با آرامش کامل حرکت کرد و شیر پشت سر او حرکت مینمود تا اینکه کنار چاه آبی ایستاده و به شیر گفت: ای جناب شیر! دشمن شما در این چاه قرار دارد و خرگوش را با خود به درون چاه برده است. بیایید آنان را ببینید.
شیر کنار چاه آمد و چون خرگوش در کنار او ایستاده بود، عکس آنها درون آب چاه میافتاد و فکر کرد شیر، کنار خرگوشی در چاه قرارگرفته است.
شیر گرسنه برای انتقام گرفتن از شیرِ درون چاه خود را درون چاه انداخت. افتادن همان و غرق شدن همان. هرچه شیر تلاش کرد بالا بیاید نتوانست و باور نمیکرد خرگوشی او را فریب داده باشد.
حیوانات از اینکه خرگوش باهوش توانسته بود با فکر و اندیشه این مشکل آنان را حل کند و شیر زورگو را از بین ببرد، از او تشکر کردند.