کتاب داستان کودکانه
سگهای آهنربایی
ترجمه: حسن حلیمی
به نام خدا
در جنگلی، میمونِ کوچکی زندگی میکرد به نام کیکی ماری.
یک روز، بعدازاینکه ۱۶ بار اتاقش را تمیز کرد، پول خود را برداشت و به فروشگاه اسباببازیهای آهنربایی رفت. در آنجا آهنرباهای گوناگونی وجود داشت.
ماری یک سگ آهنربایی انتخاب کرد و ۵ سِنت برای آن پرداخت. او خیلی این اسباببازی را دوست داشت.
هر جا که میرفت، آن را با خود میبرد و جاهای موردعلاقهاش را به او نشان میداد. به سمت رودخانه حرکت کرد؛ یعنی جایی که سگهای آهنرباییِ واقعی زندگی میکردند. وقتی به رودخانه نزدیک شد، اتفاقی عجیب افتاد.
سگهای آهنربایی واقعی یکییکی به اسباببازی او چسبیدند. ماری شروع به راه رفتن کرد تا شاید آنها بیفتند، یا بتواند کاری کند که آنها نچسبند؛ اما آنها جدا نشدند.
آنقدر این سگهای آهنربایی زیاد شدند که اسباببازی او سنگین شد و حتی نتوانست آن را بلند کند. ماری گفت: «کاش اسباببازی دیگه ای برمیداشتم.» ناگهان چند لحظه بعد، سروصدای زیادی شنید.
دو مارمولک را دید که وسط رودخانه و میان جریان تندِ آب، گیر افتاده بودند. ماری فکری به ذهنش رسید.
تمام توانش را یکجا جمع کرد و همۀ سگهای آهنربایی را به آب انداخت. به خاطر جریان آهنربا، همۀ سگها به ترتیب به هم چسبیدند و به شکل یک پل، درآمدند.
به همین خاطر، مارمولکها توانستند بهسلامت از رودخانه بیرون بیایند. این دو مارمولک، ماری را به قصر خودشان بردند.
پادشاه مارمولکها به خاطر نجات دادن این دو مارمولک، به ماری یک روبان آبی هدیه داد.
ماری با خوشحالی از کاری که کرده بود، همۀ سگهای آهنربایی را با خود به خانه برد و آن شب همگی با شادی، به خواب رفتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)