داستان کودکانه پیش از خواب
سنجاقک و قورباغه
به جانوران و جانداران مفید آسیب نرسانیم
ـ مترجم: مریم خرم
آن روز، وقتیکه خورشید داشت در پشت کوهها پنهان میشد، سنجاقک کوچولو بهطرف برکهی آب به پرواز درآمد. درحالیکه با دو چشم قلمبیده و درشتش به آب داخل برکه زل زده بود، فریاد زد: «آهای قورباغه، قورباغه کوچولو، من اینجا هستم!»
در همین حال صدای خیلی آرامی به گوشش خورد، به نظر میرسید صدا از مسافتی دور میآید. صدای قورباغه کوچولو بود که میگفت: «سنجاقک من اینجا هستم!» سنجاقک به دنبال صدا به پرواز درآمد و خیلی که دقیق نگاه کرد، قورباغه را دید که در داخل یک سوراخ بزرگ پنهان شده است.
– «آه، پس چرا تو اینجا پنهان شدهای؟ چی شده است؟!»
قورباغه با ترسولرز پاسخ داد: «امروز بعدازظهر، دو تا پسر کوچولو درحالیکه در دستشان یک بطری شیشهای بود به اینجا آمده بودند و میخواستند مرا بگیرند!»
– «وای چقدر بد، خوب بعد چی شد؟»
-«آنها آرامآرام به من نزدیک شدند و میخواستند مرا وادار کنند تا وارد بطری بشوم؛ اما من هم در یک فرصت مناسب فرار کردم، وگرنه الآن در بطری بودم!»
سنجاقک با دقت به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «آن دو پسربچه خیلی بد بودند. آنها نمیدانستند چکار میکنند، حالا بیرون بیا، هیچکس اینجا نیست، بچهها رفتهاند.»
قورباغه آرامآرام از سوراخ بیرون آمد، اما هنوز میترسید و به اطراف نگاه میکرد. وقتی کاملاً مطمئن شد، خیالش راحت شد و گفت: «خوب، حالا بیا بازی کنیم.»
سنجاقک گفت: «من دوست دارم تو آواز بخوانی و مـن گوش کنم، پس شروع کن!»
قورباغه گفت: «خیلی خوب، قبوله!» و بهاینترتیب، قورباغه شروع کرد به خواندن:
-«قور قور قور، من هستم قورباغه،
در دشت و صحرا، بالا و پایین، آبها و خشکی،
میپرم بالا، میپرم پائین،
قور قور قور.»
آواز قورباغه تمام شد و سنجاقک با خوشحالی گفت: «صدای تو خیلی زیباست، تو خیلی خوب آواز میخوانی. اگر آن دو پسربچهی نادان صدای تو را میشنیدند و میدانستند چقدر فایده میرسانی، هیچگاه به فکر گرفتن تو نمیافتادند!»
قورباغه گفت: «راست میگویی؟»
سنجاقک پاسخ داد: «معلوم است که راست میگویم. یک روز یک پسربچهی تپل مرا گرفت و به خانه برد. بعد یک بند دور شکم من بست و مرا آویزان کرد. در همین حال، مادرش رسید و به او گفت که من چقدر فایده میرسانم. همچنین او برای پسرک گفت که من پشههای زیادی را از بین میبرم و آنها را میخورم. آنوقت پسر کوچولو مرا رها کرد. تازه مادرش برای پسرک گفت که قورباغهها نیز مثل سنجاقکها، نه گوشت میخورند و نه سبزی، فقط کارشان از بین بردن حشرات موذی است.»
بهاینترتیب، دو دوست خوب، باز شروع کردند به بازی؛ اما ناگهان، قورباغه مثلاینکه چیزی یادش آمده باشد، کمی مکث کرد و گفت: «اگر دوباره آن دو پسرک آمدند تا مرا یا تو را بگیرند چکار کنیم؟»
سنجاقک فکری کردند و گفتند: «بیا نامهای برای تمام بچهها بنویسیم و به آنها بگوییم که ما چقدر فایده میرسانیم. نباید ما را بکشند، بلکه باید ما را دوست داشته باشند. چون آنها را از شر پشهها راحت میکنیم.»
قورباغه خوشحال شد و درحالیکه بالا و پایین میپرید، گفت: «راهحل خوبی است، اما ما که بلد نیستیم بنویسیم؟»
سنجاقک گفت: «ناراحت نباش، میرویم پیش جغد دانا.»
بهاینترتیب، آنها پیش جغد رفته و داستان را برای او تعریف کردند. جغد هم سری تکان داد و شروع کرد به نوشتن:
-«بچههای خوب و عزیز، سلام!
ما، یعنی سنجاقک و قورباغه، دوستان شما آدمها هستیم. میدانید چرا؟
قورباغهها و سنجاقکها هرروز در دشت و صحراها، در برکههای آب، حشرات موذی و کثیف را میگیرند و میخورند تا شما راحتتر باشید. هرسال، مقدار خیلی زیادی از حشرات و تخم آنها بهوسیلهی ما از بین میروند، بخصوص تابستانها. همهی شما انسانها از دست پشهها در عذاب هستید. پشهها حتی میتوانند شما را بیمار کنند و به شما ضرر برسانند. پس شما باید ما را دوست بدارید و مواظب ما باشید، نه اینکه ما را برای سرگرمی در شیشه بکنید یا بکشید!»
قورباغه کوچولو و سنجاقک کوچولو
جغد، پس از نوشتن این نامه، به آنها قول داد تا فوراً آن را برای تمام بچههای دنیا پست کند و آنها هم خوشحال و خندان به دنبال بازی خود رفتند.