داستان کودکانه
سفیدبرفی و هفت کوتوله
تصاویر: دان ویلیامز
ترجمه: کوروش جمشیدی
به نام خدا
در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی میکرد. هرچه سفیدبرفی بزرگتر میشد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس میکرد. او دختر جوان را وادار میکرد لباس مُندَرس بپوشد و در آشپزخانۀ قصر کار کند. پدر سفیدبرفی که مثل تمام پادشاهان فقط در فکر لذت بردن از زندگی خود بود هیچگاه متوجه ظلم ملکه به دخترش نمیشد.
ملکۀ بدجنس یک آینۀ جادویی داشت که به هر سؤالی جواب صحیح میداد. ملکه هرروز در مقابل آینه میایستاد و میپرسید: «ای آینۀ سحرآمیز، چه کسی از همه زیباتر است؟» و آینه همیشه جواب میداد: «ملکه زیباترین زن در همه دنیا است.» ملکۀ بدجنس از پاسخ آینه خوشحال میشد؛ اما بالاخره روزی آمد که آینه جواب داد: «سفیدبرفی از همه زیباتر است.» ملکه خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «هیچکس نباید از من زیباتر باشد!» و تصمیم گرفت دخترک بیگناه را از بین ببرد.
فردای آن روز ملکه یکی از شکارچیان مخصوص خود را احضار کرد و به او دستور داد: «سفیدبرفی را به جنگل ببر و در یک نقطۀ دور او را بکش!» شکارچی با ناراحتی سفیدبرفی را به جنگل برد، ولی نتوانست او را بکشد. او نقشۀ ملکه را برای سفیدبرفی تعریف کرد و اضافه نمود: «تو باید خودت را پنهان کنی و هیچگاه نباید به قصر برگردی.»
طفلک سفیدبرفی که در جنگل تنها مانده بود میان درختها میدوید و پایش روی شاخهها و ریشههای درختان میلغزید. جنگل، تاریک و ترسناک بود. سایههای عجیب در اطراف او حرکت میکردند و چشمهای براق به او خیره میشدند. سفیدبرفی فقط میدوید و میدوید …
در گوشهای از جنگل، سفیدبرفی به چند سنجاب و خرگوش مهربان برخورد کرد. او سرگذشت خود و ملکۀ بدجنس را برای آنها تعریف کرد. آنها او را به کلبهای در یکگوشۀ خلوت جنگل راهنمایی کردند. سفیدبرفی درحالیکه درِ کلبه را میزد آرزو میکرد که بتواند در آنجا سرپناهی پیدا کند؛ اما کسی در کلبه نبود. سفیدبرفی آهسته درِِکلبه را باز کرد. وقتی درون کلبه را دید فریاد زد: «آه، خدای مهربان، اینجا چقدر کثیف است.» کلبه پر از ظرفهای کثیف بود و خاک همهجا را پوشانده بود. سفیدبرفی با تعجب متوجه شد که همهچیز در آن کلبه کوچکتر از اندازۀ معمولی است.
او شروع به تمیز کردن کلبه کرد و در همان حال با خود میگفت: «اگر اینجا را تمیز کنم و ظرفها را بشویم، شاید صاحبان کلبه اجازه دهند بهعنوان خدمتکار با آنها زندگی کنم.» سفیدبرفی تمام بعدازظهر را کارکرد و خیلی خسته شد. سپس به طبقۀ بالا رفت. در آنجا هفت تخت کوچک دید که در کنار هم قرار گرفته بودند. سفیدبرفی روی چند تا از آنها خوابید و خیلی زود به خوابی عمیق فرورفت.
صاحبان این کلبه هفت برادر کوتوله بودند که در معدنی نهچندان دور کار میکردند. آنها از این معدن سنگهای قیمتی به دست میآوردند و با فروش آنها زندگی خود را میگذراندند. غروبِ روزی که سفیدبرفی وارد کلبۀ هفت کوتوله شد آنها طبق معمول، کار روزانۀ خود را به پایان رساندند و درحالیکه آواز میخواندند، در یک صف، بهطرف کلبه حرکت کردند.
وقتی کوتولهها وارد کلبه شدند از مرتب بودن و تمیزی آن حیرت کردند. برادر بزرگتر گفت: «کسی در خانۀ ما بوده است. شاید یک فرشته! شاید هنوز هم اینجا باشد. بهتر است همهجا را بگردیم.»
کوتولهها، سفیدبرفی را درحالیکه هنوز خواب بود پیدا کردند. آنها از دیدن دختری جوان و زیبا در آن نقطۀ دوردست جنگل حیرت کردند. ناگهان برادر کوچکتر عطسه کرد و سفیدبرفی از خواب پرید. او از دیدن آن هفت مرد کوچک که همگی به او خیره شده بودند حیرتزده شد. وقتی سفیدبرفی از حالِ تعجب بیرون آمد، سرگذشت خود را برای آنها تعریف کرد و شرح داد که چگونه وارد کلبۀ آنها شده است. کوتولهها به او گفتند: «اگر با ما زندگی کنی، در امان خواهی بود. تو میتوانی برای همیشه اینجا بمانی.»
از آنطرف، ملکۀ بدجنس بهوسیلۀ آینۀ جادویی خود فهمید که سفیدبرفی هنوز زنده است و در کلبۀ هفت برادر کوتوله زندگی میکند. ملکه با استفاده از نیروهای شیطانی، خود را بهصورت یک پیرزن درآورد. سپس سبدی را از سیب پر کرد و یک سیب طلسم شده هم روی آنها گذاشت و بهطرف کلبۀ کوتولهها حرکت کرد.
صبح روز بعد، پسازآنکه کوتولهها از خانه بیرون رفتند، ملکۀ بدجنس که حالا به شکل پیرزنی درآمده بود، بهطرف کلبه رفت و مشغول صحبت با سفیدبرفی شد. او وانمود میکرد پیرزن فقیری است که با فروش سیب، زندگی خود را میگذراند. سفیدبرفی که دلش برای او سوخته بود یکی از سیبها را خرید. پیرزن هم سیب طلسم شده را به او داد. سفیدبرفی، بیخبر از همهجا با اولین گازی که به سیب زد روی زمین افتاد.
حیوانات و پرندگان مهربان جنگل فوراً به معدن رفتند و ماجرا را برای هفت کوتوله تعریف کردند. آنها با سرعت به کلبه برگشتند و سفیدبرفی را درحالیکه به خوابی عمیق فرورفته بود پیدا کردند. هفت برادر کوتوله هرچه کردند نتوانستند سفیدبرفی را بیدار کنند و سرانجام ناامید شدند. آنها صندوقی از شیشه و طلا ساختند و او را در آن صندوق گذاشتند و شب و روز از او مواظبت کردند. چندی بعد، پسر حاکمِ یکی از شهرهای نزدیک جنگل، همراه با چند سوار برای شکار به آن حدود آمدند. او که داستانهایی در مورد سفیدبرفی شنیده بود، برای دیدن صندوق شیشهای به کلبۀ هفت کوتوله رفت. هفت برادر سرگذشت سفیدبرفی و پیرزن را برای پسر حاکم تعریف کردند. همانطور که آنها مشغول صحبت بودند، ناگهان یکی از برادران پیرزنی را دید که به کلبه نزدیک میشود.
بله بچههای عزیز، پیرزن همان ملکۀ بدجنس بود که بار دیگر بهوسیله آینه جادویی خود متوجه شده بود که سفیدبرفی هنوز زنده است و فقط به خوابی عمیق فرورفته است.
پیرزن با دیدن پسر حاکم و سواران او ترسید و فرار کرد. کوتولهها و پسر حاکم و سوارانش به تعقیب پیرزن پرداختند. پیرزن به بالای یک پرتگاه سنگی فرار کرد. ناگهان سنگها شروع به غلتیدن کردند و ملکۀ بدجنس به پائین افتاد و نابود شد. در همین موقع، آسمان سیاه شد، رعد صدا کرد، برق درخشید و سفیدبرفی که از طلسم ملکه آزاد شده بود، بیدار شد.
وقتی هفت برادر کوتوله و پسر حاکم به کلبه بازگشتند سفیدبرفی را دیدند که با خوشحالی مشغول بازی با حیوانات مهربان جنگل است. همه از سلامتی سفیدبرفی خوشحال شدند.
روز بعد پسر حاکم و هفت کوتوله، سفیدبرفی را به قصر پدرش بردند. پادشاه که فکر میکرد سفیدبرفی مرده است از دیدن او خوشحال شد. پسر حاکم از پدر سفیدبرفی اجازه خواست که با او ازدواج کند. آن دو پس از ازدواج به شهر پسر حاکم رفتند و تا پایان عمر به خوشی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)