داستان کودکانه سفر جادویی فیلیپ (12)

داستان کودکانه: سفر جادویی فیلیپ

داستان کودکانه

سفر جادویی فیلیپ

– نویسنده: نیره السادات جلالی
– تصویرگری و رنگ‌آمیزی: هادی طبسی

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم شهری بود، زیبا. در این شهر زیبا حکم‌فرمایی حکومت می‌کرد. خداوند به او دختری داده بود که اسمش را لوئیس گذاشتند. لوئیس روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد، ولی برحسب اتفاق، پدر و مادر لوئیس متوجه شدند که دخترشان نمی‌تواند صحبت کند.

پدر و مادر لوئیس متوجه شدند که دخترشان نمی‌تواند صحبت کند.

پادشاه خیلی سعی کرد که دخترش سلامتی‌اش را به دست بیاورد، اما موفق نشد. دکترهای زیادی برای معالجه آمدند، اما فایده‌ای نداشت. پادشاه با مباشر خود که بسیار فهمیده و دانا بود، صحبت کرد. تیجا گفت: «دختر شما امیدش را از دست داده، بی‌اراده و سست شده و فقط کسی می‌تواند سلامتی او را به او برگرداند که شجاع، دلیر و بی‌باک باشد.»

فقط کسی می‌تواند سلامتی او را به او برگرداند که شجاع، دلیر و بی‌باک باشد.

پادشاه به مردم شهرش دستور داد که هرکسی بتواند دخترش را نجات بدهد، پاداش خوبی دریافت می‌کند.

افراد زیادی آمدند، اما موفق نشدند. تیجا به پادشاه گفت: «سرور من، در دوردست‌ها امپراتوری زندگی می‌کند که جنگجویان قوی و شجاعی دارد. پیغامی برای او بفرستید، شاید پسر امپراتور بتواند به ما کمک کند.»

پادشاه پیکی فرستاد و وقتی پیغام به دست امپراتور رسید، او با فیلیپ، جنگجوی قوی و شجاع خود، در میان گذاشت. فیلیپ تصمیم گرفت که دختر پادشاه را نجات بدهد. فیلیپ از مباشر امپراتور کمک خواست. شروین به او گفت: «تو سفری سخت در پیش داری. هرکسی که بخواهد به دختر پادشاه کمک کند، باید شجاع، دلیر و بی‌باک و در مقابل سختی‌ها مقاوم باشد. سر راه تو سختی‌های زیادی است و هر چه بیشتر سعی کنی، سختی‌های تو بیشتر خواهد شد.»

فیلیپ از مباشر امپراتور کمک خواست

فیلیپ گفت: «تو به من کمک می‌کنی؟»

شروین گفت: «هر وقت در سختی‌ها ماندی و دیگر کاری از دستت ساخته نبود، از این سپر و شمشیری که به تو می‌دهم استفاده کن. این سپر و شمشیر در مقابل بدی‌ها می‌ایستند و شیطان را نابود می‌کنند.»

فیلیپ از شروین خداحافظی کرد. شروین گفت: «فیلیپ، حلقه‌ای در داخل معده‌ی اژدهاست که تو باید آن حلقه را پیدا کنی. چون تنها این حلقه نشانه‌ی شجاعت‌ها و دلیری‌های توست و اراده‌ی قوی و روح جنگجویی تو را ثابت خواهد کرد.»

این سپر و شمشیر در مقابل بدی‌ها می‌ایستند و شیطان را نابود می‌کنند

فیلیپ از امپراتور اجازه خواست و سوار بر اسب خود شد. از صحراها و بیابان‌ها گذشت، گرسنگی‌ها و تشنگی‌ها را تحمل کرد تا به روستایی رسید. فیلیپ خیلی خسته و درمانده شده بود. وارد روستا شد.

مردم زیرچشمی او را نگاه می‌کردند. ورود یک غریبه به روستا برایشان تعجب‌آور بود. فیلیپ سرِ چاهی رفت و خواست کمی آب بنوشد، اما با مردی قوی‌هیکل روبه‌رو شد.

فیلیپ سرِ چاهی رفت و خواست کمی آب بنوشد،

آن مرد از فیلیپ پرسید: «تو کی هستی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟ ما به غریبه‌ها هیچ‌چیز نمی‌دهیم. از همان راهی که آمده‌ای، برگرد!»

فیلیپ گفت: «مگر شما با آمدن غریبه‌ها مشکل دارید؟»

مردم همه او را نگاه می‌کردند. فیلیپ به آن مرد گفت: «چی بر سر شما آمده است؟»

آن مرد قوی‌هیکل گفت: «به تو می‌گویم از اینجا برو.»

فیلیپ به آن مرد گفت: «اسم تو چیست؟»

آن مرد جواب داد: «من مایکل هستم.»

با مردی قوی‌هیکل روبه‌رو شد.

و بعد تمامی ماجرا را برای فیلیپ تعریف کرد و گفت: «ما یک حاکم ظالم داریم. او از همه‌ی ما بیگاری می‌کشد و هر کس نافرمانی کند، مجازات می‌شود.»

فیلیپ وقتی این را شنید، به مایکل گفت: «شما اگر باهم متحد شوید، حتماً می‌توانید این حاکم ظالم را از بین ببرید. من هم به شما کمک می‌کنم.»

اما هیچ‌کس حاضر نشد به او کمک کند.

مردم که دیدند او تنهاست، بیل و کلنگ‌های خود را برداشتند و به کمک او رفتند

فیلیپ گفت: «من می‌روم. شما هم اگر دوست دارید، می‌توانید با من بیایید.»

مردم می‌ترسیدند، بنابراین هیچ‌کس همراه او نرفت.

فیلیپ وقتی‌که به قصر حاکم رسید، به نگهبانان گفت: «به حاکم بگویید آمده‌ام با او بجنگم. بیاید بیرون!»

حاکم و یارانش از قصر بیرون آمدند و فیلیپ با سپر و شمشیرش یاران حاکم را یکی پس از دیگری از بین می‌برد.

مردم که دیدند او تنهاست، بیل و کلنگ‌های خود را برداشتند و به کمک او رفتند.

فیلیپ تمامی یاران حاکم ظالم را از بین برد.

پادشاه را دستگیر کرد و او را داخل یکی از زندان‌های خودش انداخت. همه‌ی مردم از فیلیپ تشکر کردند.

پادشاه را دستگیر کرد و او را داخل یکی از زندان‌های خودش انداخت

فیلیپ سوار بر اسب خود شد و به راه خود ادامه داد و صحراها را پشت سر گذاشت تا به شهری که پادشاه در آن زندگی می‌کرد رسید. وارد شهر شد و راه قصر را در پیش گرفت، اما هنوز به قصر نرسیده بود که دید جنگلی انبوه با درختان و بوته‌های خار در مقابلش است.

فیلیپ سپر و شمشیر خود را بیرون کشید و با شجاعت تمام خارها و درختان را قطع کرد و از میان آن‌ها عبور کرد. ناگهان با اژدهای دو سر بزرگی روبه‌رو شد. او با سپر و شمشیر خود ساعت‌ها با اژدها جنگید و او را از بین برد و حلقه را از معده‌ی او خارج کرد.

ناگهان با اژدهای دو سر بزرگی روبه‌رو شد.

ناگهان با اژدهای دو سر بزرگی روبه‌رو شد.

آن‌وقت سوار بر اسب خود شد و به قصر رسید.

پادشاه از دیدن او خوشحال شد و حلقه را گرفت و گفت: «این حلقه نشانه‌ی شجاعت‌ها و دلیری‌های توست و همین اراده‌ی تو باعث شد که دوباره دختر من صحبت کند.»

فیلیپ آن انگشتر را به دختر پادشاه داد

فیلیپ آن انگشتر را به دختر پادشاه داد. پادشاه طبق قولی که داده بود، پاداش بزرگی به او داد و فیلیپ با پاداش خود به‌سوی شهر خود حرکت کرد.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *