داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

داستان کودکانه برادران گریم

سفر بندانگشتی

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.»

بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

پیرمرد گفت: «عیبی ندارد؛ ولی تو به اسلحه نیاز داری. یک سوزن خیاطی بردار و جلوی نور بگیر و با لاک، یک برجستگی روی آن درست کن. این می‌شود شمشیر تو. آن را بردار و با خودت ببر.»

وقت ناهار شد، پسر کوچولو به آشپزخانه رفت تا آخرین ناهار را با پدر و مادرش بخورد. می‌خواست ببیند که مادرش چه پخته است. ظرف غذا روی اجاق بود. بندانگشتی از مادرش پرسید: «ناهار چه داریم؟»

مادر گفت: «خودت نگاه کن.»

بندانگشتی پرید روی اجاق تا داخل ظرف غذا را نگاه کند، اما بخار غذا او را از دودکش بیرون پراند. کمی در هوا معلق ماند و بعد آرام‌آرام روی زمین رسید. به‌این‌ترتیب پسر کوچولو از خانه بیرون آمد و به راه افتاد تا کاری برای خودش پیدا کند. او رفت و رفت تا به یک مغازه‌ی خیاطی رسید. استاد خیاط هم او را به شاگردی پذیرفت. موقع غذا خوردن، چون غذا به دهانش بدمزه بود، به زن خیاط گفت: «اگر غذای خوشمزه‌تری برایمان نپزی، فردا صبح زود از اینجا می‌روم و با گچ روی در خانه‌تان می‌نویسم: سیب‌زمینی‌اش خیلی زیاد و گوشتش خیلی کم بود.»

زن عصبانی شد و گفت: «تو فسقلی برای من خط‌ونشان می‌کشی؟» و شلاقی را برداشت و خواست او را بزند که خیاط کوچولو زود فرار کرد و رفت زیر انگشتانه قایم شد و از آن زیر به او زبان‌درازی کرد. زن، انگشتانه را برداشت تا او را بگیرد؛ اما بندانگشتی پرید روی دست زن و همین‌که زن خواست او را از روی دستش بردارد، بندانگشتی لای شکاف میز پرید و کرکر خندید. زن که خیلی عصبانی شده بود، گشت و گشت و هر طور بود، بندانگشتی را گرفت و از خانه بیرونش انداخت.

پسر کوچولو رفت و رفت تا به جنگل بزرگی رسید. در آنجا با عده‌ای عَیّار روبه‌رو شد. آن‌ها می‌خواستند به خزانه‌ی پادشاه دستبرد بزنند و پول‌ها را بین آدم‌های فقیر تقسیم کنند. وقتی آن‌ها بندانگشتی را دیدند، فکر کردند می‌توانند در این کار از بندانگشتی استفاده کنند. یکی از آن‌ها فریاد زد: «آهای، می‌خواهی با ما به خزانه‌ی شاه بیایی؟ فقط تو هستی که می‌توانی بی‌سروصدا وارد آنجا بشوی و پول‌ها را به بیرون بیندازی.»

بندانگشتی کمی فکر کرد. او می‌دانست که شاه خیلی ظالم است و پول‌های مردم را در خزانه‌اش جمع کرده است. عاقبت قبول کرد و با آن‌ها به‌طرف خزانه راه افتاد. به آنجا که رسید، درها را یکی‌یکی با دقت نگاه کرد تا روی یکی از آن‌ها شکافی پیدا کرد. همین‌که خواست به‌سرعت از شکاف عبور کند، یکی از نگهبان‌ها به دیگری گفت: «یک‌چیز کوچولویی شبیه عنکبوت از اینجا رد شد. الآن می‌کشمش.»

دیگری گفت: «ای‌بابا! بگذار حیوان بیچاره برود دنبال کارش. او که به تو کاری ندارد.»

آن‌وقت بندانگشتی با خیال راحت از شکاف در عبور کرد و وارد خزانه شد. جلو رفت تا به پنجره‌ای که عیارها زیر آن منتظر بودند رسید. آن را باز کرد و سکه‌های طلا را یکی پس از دیگری از پنجره بیرون انداخت.

بندانگشتی به‌شدت سرگرم کار بود که صدایی را شنید. صدا، صدای شاه بود که می‌آمد به خزانه‌اش سرکشی کند. بندانگشتی زود خودش را پنهان کرد. وقتی شاه وارد خزانه شد، فهمید که تعداد زیادی از سکه‌ها کم شده‌اند، ولی چون قفل‌ها دست‌نخورده بود و نگهبان‌ها سر جایشان بودند، نتوانست دلیل کم شدن سکه‌ها را بفهمد. شاه در را بست و به نگهبان‌ها گفت: «خوب مراقب باشید، این دوروبرها باید کسی باشد.»

همین‌که شاه رفت، بندانگشتی دوباره کارش را شروع کرد. این بار نگهبان‌ها صدای پایین افتادن سکه‌ها را شنیدند. به‌سرعت در را باز کردند تا دزد را بگیرند؛ ولی بندانگشتی که صدای آمدن آن‌ها را شنیده بود، زود در گوشه‌ای پنهان شد و یک سکه را جلوی خودش گرفت تا دیده نشود. بعد هوس کرد که سربه‌سر نگهبان‌ها بگذارد، فریاد زد: «من اینجا هستم.» تا نگهبان‌ها به آن‌طرف رفتند، او به گوشه دیگری رفت و فریاد زد: «هی، من اینجا هستم!» و دائم از گوشه‌ای به گوشه دیگر می‌رفت و همین کار را می‌کرد. نگهبان‌ها مدتی در خزانه به این‌طرف و آن‌طرف رفتند تا اینکه خسته شدند و از آنجا رفتند.

بندانگشتی سکه‌ها را یکی‌یکی بیرون انداخت و وقتی سکه‌ی آخر را انداخت، خودش هم به‌سرعت روی آن پرید و با سکه از پنجره پایین افتاد. عیارها از او تشکر کردند و گفتند: «تو قهرمان بزرگی هستی، می‌خواهی رئیس ما بشوی؟» بندانگشتی گفت: «نه، من می‌خواهم بروم دور دنیا را بگردم.» آن‌ها سکه‌ها را بردند و بندانگشتی فقط یک سکه برداشت. چون بیشتر از آن سهم او نمی‌شد.

بندانگشتی شمشیرش را روی شکمش بست، از عیارها خداحافظی کرد و به راه افتاد. برای کار پیش چند نفر رفت، ولی چون هیچ کاری را خوب بلد نبود هیچ‌کدام او را نپذیرفتند، عاقبت در یک مسافرخانه به‌عنوان مستخدم مشغول کار شد. خدمتکارهای زن با او میانه‌ی خوبی نداشتند، چون هر کاری که پنهانی انجام می‌دادند، صاحب مسافرخانه باخبر می‌شد. مثل وقتی‌که به غذا ناخنک می‌زدند یا از زیرزمین چیزی برای خودشان برمی‌داشتند، آن‌ها می‌دانستند که این کار، حتماً کار بندانگشتی بوده، چون فقط او می‌توانست بدون اینکه دیده بشود، مراقب آن‌ها باشد.

عاقبت خدمتکارها به او گفتند: «صبر کن! ما حسابت را می‌رسیم.» و باهم قرار گذاشتند که او را دست بیندازند.

روزی یکی از مستخدم‌ها سرگرم چمن‌زنی بود که دید بندانگشتی روی چمن‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌پرد و بالا و پایین می‌رود. او را گرفت و قاتى چمن‌های چیده شده کرد و همه را توی یک دستمال بزرگ محکم بست و پنهانی جلوی گاوها ریخت. یک گاو سیاه، بندانگشتی را درسته قورت داد. توی شکم گاو تاریک و سیاه بود، چون چراغ نداشت. بندانگشتی از تاریکی خوشش نمی‌آمد. وقتی شیر گاو را می‌دوشیدند، او فریاد زد:

«شِرشَرشُر
سطل می‌شود پُر»

ولی دوشیدن گاو چنان با سروصدا همراه بود که صدای او را نشنیدند. یک ساعت بعد، صاحب‌خانه به طویله آمد و گفت: «فردا باید این گاو را سر ببریم.»

بندانگشتی از ترس فریاد زد: «اول مرا بیاورید بیرون، من این تو هستم. داخل شکم گاو!»

مرد صدای او را شنید؛ ولی نمی‌دانست که صدا از کجا می‌آید؛ گفت: «تو کجایی؟»

او جواب داد: «توی شکم گاو.»

ولی مرد حرف او را باور نکرد و از آنجا رفت.

صبح روز بعد، گاو را ذبح کردند. خوشبختانه وقتی داشتند شکم گاو را پاره می‌کردند، بندانگشتی صدمه‌ای ندید، زیرا او در قلوه‌گاه گاو پنهان شده بود. همین‌که قصاب کارش را شروع کرد، او با صدای بلند فریاد زد: «مواظب باش، بیشتر از این چاقویت را فرو نکن، من زیر چاقو هستم.»

قصاب چنان با سروصدا گوشت را خرد می‌کرد که کسی صدای بندانگشتی را نشنید. بندانگشتی که حالا کارش راحت‌تر شده بود، تلاش کرد و صحیح و سالم از آنجا بیرون آمد و روی پیه‌ها افتاد؛ ولی نتوانست از لابه‌لای چربی‌ها بیرون بیاید. به‌این‌ترتیب او را با چربی‌ها و مقداری گوشت توی تکه‌ای از روده چپاندند تا کالباس درست کنند. بعد او را در آن جای تنگ در دودکش آویزان کردند.

از آن به بعد، روزها و لحظه‌های بندانگشتی به‌سختی گذشت تا زمستان رسید و او را از دودکش پایین آوردند. روزی برای صاحب رستوران مهمان آمد و خواستند که جلوی مهمان کالباس بگذارند. زن صاحب رستوران شروع به بریدن کالباس کرد. با هر برشی که می‌زد، بندانگشتی خودش را عقب می‌برد تا گردنش قطع نشود. عاقبت فرصت مناسبی برایش پیدا شد، نفسی تازه کرد و از کالباس بیرون پرید.

او دیگر نمی‌خواست در آنجا که به او بد گذشته بود، بماند؛ بنابراین به راه افتاد و رفت و رفت تا به مزرعه‌ای رسید. بندانگشتی غرق فکر و خیال بود که ناگهان روباهی از راه رسید و او را قاپید. بندانگشتی فریاد زد: «هی آقا روباهه، من که یک لقمه‌ات هم نمی‌شوم. مرا رها کن.»

روباه جواب داد: «حق با توست، با خوردن تو انگار که من چیزی نخورده‌ام. قول بده مرغ‌هایتان را برایم بیاوری تا آزادت کنم.»

بندانگشتی گفت: «قول می‌دهم که همه‌ی مرغ‌ها را به تو بدهم.»

آن‌وقت روباه بندانگشتی را رها کرد و خودش او را به خانه رساند. همین‌که پدر بندانگشتی او را دید، خودش همه‌ی مرغ‌ها را به‌عنوان مژدگانی به روباه داد.

بندانگشتی هم سکه‌ای را که از سفر با خودش آورده بود به پدرش داد و گفت: «چرا مرغ‌های بیچاره را به روباه دادی؟»

پدرش گفت: «ای نادان، برای هر پدری بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است، حتی اگر بچه‌اش قد یک انگشت باشد.»

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *