کتاب داستان کودکانه
سفرهای گالیور
ترجمه بیژن نامجو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
سالها پیش پزشک جوانی بود به نام گالیور. او پزشک مخصوص یک کشتی بود.
روزی از روزها، وقتی گالیور سوار کشتی، به وسط دریا رفته بود، دریا توفانی شد. هرلحظه که میگذشت، توفان و رعدوبرق شدیدتر میشد، ناگهان موج بلندی آمد و کشتی را به زیر آب برد. گالیور و چند نفر از ملوانها که روی عرشه بودند، در آب پریدند. آنها برای نجات، خود را به قایقی رساندند، اما در آن توفان شدید، قایق هم غرق شد. گالیور تختهپارهای پیدا کرد تا با کمک آن خود را نجات دهد.
گالیور به کمک آن تخته شکسته شنا کرد و خود را به جزیرهای رساند. آنقدر خسته بود که روی شنهای ساحل افتاد و خوابش برد. فردا صبح وقتی بیدار شد، دید نمیتواند بلند شود. همه جای بدنش به زمین بسته شده بود.
خوب که نگاه کرد آدمهای ریزهمیزهای بهاندازه یک انگشت، روی بدنش و اطراف او راه میرفتند. آدم کوچولوها زره پوشیده و نیزه و شمشیر به دست داشتند. گالیور فهمید که به سرزمین آدم کوچولوها آمده است.
گالیور گفت: «چرا مرا به زمین بستهاید. من که کاری به شما ندارم. مقداری آب و غذا به من بدهید. خیلی گرسنهام.»
اما آدم کوچولوها از صدای گالیور ترسیدند و از او دور شدند. نیم ساعت بعد سروصدای زیادی بلند شد. نردبانی را به بدن گالیور تکیه دادند. یک نفر از نردبان بالا آمد و روی شانه گالیور ایستاد. حالا گالیور میتوانست او را ببیند. از لباسهای زیبا و تاجی که آن آدم کوچولو به سر داشت معلوم بود که او شاه آدم کوچولوهاست.
شاه گفت: «اینجا سرزمین لیلی پوت است. تو غول به این بزرگی، در اینجا چه میکنی؟»
گالیور گفت: «من غول نیستم. اسم من گالیور است. من پزشک یک کشتی بودم. دریا توفانی شد و کشتی ما در آب غرق شد، موجها مرا به این جزیره آوردند. خواهش میکنم، دستوپایم را باز کنید، کمی آب و غذا به من بدهید. بعد ازاینجا میروم.»
شاه دستور داد، دست و پای گالیور را باز کردند و او را همراه خود به شهر برد. به دستور شاه چند گاو و گوسفند برای گالیور کباب کردند و چند گاری نان و چند بشکه آب برای گالیور آوردند.
روزی به گالیور خبر دادند که شاه میخواهد با او حرف بزند. قرار شد گالیور، کنار دیوار بلند قصر بایستد و شاه هم روی پشتبام برود تا ازآنجا با گالیور حرف بزند. شاه و ملکه روی پشتبام قصر ایستاده بودند. گالیور سلام کرد و گفت: «عالیجناب! من در خدمتم!»
شاه گفت: «ما دشمنان خطرناکی داریم که در سرزمین بلفوسکو زندگی میکنند. بلفوسکو آنطرف دریاست و حالا به من خبر دادهاند که آنها با کشتیهای جنگیشان راه افتادهاند تا به ما حمله کنند. از تو میخواهم که به ما کمک کنی!»
گالیور روی تپهی کنار دریا رفت و ازآنجا به دریا نگاه کرد. آنطرف دریا جزیره بلفوسکو پیدا بود. گالیور کشتیهای جنگی بلفوسکویی ها را دید که بهطرف لیلی پوت میآمدند. گالیور از شاه خواست که مقداری طناب برای او آماده کنند.
به دستور شاه هرچه طناب در انبارهای سلطنتی بود، کنار ساحل آوردند. گالیور طنابها را برداشت و قدم به دریا گذاشت. دریای لیلی پوت ها هم کوچک بود. در عمیقترین قسمت آن، آب تا کمر گالیور میرسید.
گالیور آهسته در دریا جلو رفت تا به نزدیکی کشتیهای جنگی بلفوسکو رسید، ملوانها و سربازهای روی کشتی از دیدن گالیور ترسیدند. آنها که تا آن روز آدمی به آن بزرگی ندیده بودند، فکر کردند که غولی بهطرف آنها میرود. فرماندهی کشتیها دستور داد که بهطرف گالیور تیراندازی کنند. سربازها تیر و کمانهای خود را به دست گرفتند و بهطرف گالیور تیراندازی کردند، تیرهای کوچکی که هر یک بهاندازه یک سنجاق ته گرد بودند.
گالیور یک دستش را جلو چشمانش گرفت تا آن تیرهای کوچولو به چشمانش نخورد. بعد با طنابهایی که همراه داشت، یکییکی کشتیهای جنگی دشمن را به طناب بست، بلفوسکویی ها با پنجاه کشتی جنگی برای حمله به لیلی پوت آمده بودند و گالیور همهی پنجاه کشتی آنها را با طناب بست و بعد طنابها را در دست گرفت و کشید و کشتیها را به ساحل لیلی پوت برد. در آن جنگ بلفوسکویی ها شکست خوردند.
کمک گالیور به لیلی پوتی ها باعث پیروزی آنها شد. به همین خاطر، مردم لیلی پوت، گالیور را خیلی دوست میداشتند. او دیگر آزاد بود و هر جا که دلش میخواست میرفت؛ اما گالیور ناراحت بود. او میخواست به کشور خودش برگردد.
روزی از روزها، وقتی گالیور داشت کنار ساحل قدم میزد، چشمش به یک قایق افتاد. قایق، بزرگ بود، خیلیخیلی بزرگتر از قایق لیلی پوتی ها. گالیور خوشحال شد و تصمیم گرفت که با آن قایق به کشور خود برگردد.
گالیور به شهر برگشت. او درخواست کرد که شاه را ببیند. نگهبانها شاه را خبر کردند. شاه پرسید: «چی شده گالیور؟ شنیدهام میخواهی از لیلی پوت بروی!»
گالیور گفت: «بله، امروز کنار ساحل، یک قایق بزرگ پیدا کردم و حالا آمدهام که از شما خداحافظی کنم.»
شاه دستور داد مقدار زیادی آب و غذا در قایق گالیور بگذارند. گالیور از همه خداحافظی کرد و راه افتاد.
گالیور چند شبانهروز روی دریا پارو میزد. او شانس آورده بود که هوا صاف بود و توفان نشد. یک روز گالیور از دور کشتی بزرگی را دید. او قایقش را بهطرف کشتی راند. وقتی به کشتی رسید، با دستمال سفیدی علامت داد تا ملوانها به او کمک کنند.
ملوانها او را دیدند و کشتی ایستاد. آنها کمک کردند تا گالیور سوار کشتی بشود. خوشبختانه آن کشتی به انگلستان میرفت. بهاینترتیب گالیور بعد از مدتها به شهر و خانهاش برگشت.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)