داستان کودکانه
سرباز شکلاتی
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
توی ویترین یک مغازهی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوشهای شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیلهای تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آنها مینازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومیاش را دوست داشت، با سردوشی و یقهی ایستاده و کُتی که دنبالهی قرمزی داشت که تا پایین پایش میرسید. سرباز شکلاتی تمام روز برای جلبتوجه مردم روی یکی از قفسههای ویترین ایستاده بود و به خیابان نگاه میکرد. در کنار او، روی قفسه، سربازهای شکلاتی دیگری ایستاده بودند و پشت سر آنها هم چند تا موش خامهای و شکلات عصایی کنار هم قرار گرفته بود.
تابستان بود و خورشید بر ویترین شیرینی فروشی میتابید. سرباز شکلاتی ابتدا احساس گرمای خوشایندی کرد. بعد، خیلی گرمش شد. کمی بعد، واقعاً احساس بدی داشت. سبیل شکلاتیاش در حال وارفتن و دستهایش در حال آب شدن بود و بعد کاملاً آب شد و قبل از اینکه به خودش بیاید، از سوراخی که در کفشهای آلومینیومی نقرهایاش بود، بیرون آمد و روی قفسه ریخت و ازآنجا به خیابان سرازیر شد و به انتهای خیابان رسید.
فریاد زد: «آهای! کمک!» ولی هیچکس دادوفریاد او را نشنید. حالا کاملاً میتوانست صدای شُرشُر آب را بشنود. با وحشت دید که بهطرف جوی آب کنار خیابان میرود. سرباز شکلاتی درحالیکه وارد آب سرد و روان میشد، فریاد زد: «کمک! من شنا بلد نیستم! الآن غرق میشوم.» اما اتفاق عجیبی افتاد. دید بهراحتی میتواند شنا کند. به خودش نگاه کرد. دید یک دُم شکلاتی پوشیده از پولک دارد. به بازوهایش نگاه کرد. بهجای آنها یک جفت باله داشت. آب سرد باعث شده بود که او دوباره سفت شود و به شکل یک ماهی شکلاتی درآید! آب، سرباز شکلاتی را با خودش برد؛ کمکم نهر پهنتر شد و به یک رودخانه تبدیل شد.
او فهمید که بهزودی به دریا میرسد. سرباز شکلاتی با خودش فکر کرد: «چه باید بکنم؟ مطمئن هستم که یک ماهی بزرگ و یا کوسه مرا خواهد خورد!» او سعی کرد برگردد و خلاف مسیر آب شنا کنند. ولی نتوانست. جریان آب او را دوباره به پایین رودخانه برد.
حالا میتوانست موجهای کنار ساحل را ببیند. بعد، قایقی را در فاصلهای نهچندان دور دید و ناگهان احساس کرد که توری او را به دام انداخت. شروع به تقلا کرد، اما تور خیلی محکم بود. مدتی گذشت، احساس کرد که او را از آب بیرون کشیدند و همراه ماهیهای دیگر، روی قایق انداختند. بوی خیلی بدی میآمد. سرباز شکلاتی دید قایق بهطرف ساحل به راه افتاد. خیلی خوشحال بود. او که کاملاً فراموش کرده بود بهجای پا، یک دُمِ ماهی دارد، فکر کرد: «همینکه برسیم، از قایق بیرون میپرم و فرار میکنم.» ولی هیچ شانسی برای فرار کردن وجود نداشت. بهمحض اینکه قایق به ساحل رسید، او را همراه بقیهی ماهیها توی یک سطل ریختند و سطل را توی یک وانت گذاشتند.
وانت فوری حرکت کرد و در کنار یک مغازهایستاد. مردی سطل را به مغازه برد. فضای مغازه، پر از بوی ماهی و سیبزمینی سرخ شده بود. یک آب کش، سرباز شکلاتی و تعداد زیادی از ماهیها را بلند کرد. او از لای سوراخهای سبد به پایین نگاه کرد و در زیر پایش منظرهی وحشتناکی دید. آنها را بهطرف ظرفی پر از روغن داغ میبردند! ترس و وحشت تمام وجودش را پر کرده بود. همان موقع، احساس کرد که پولکها و دم شکلاتیاش آب میشوند؛ اما ناگهان دید که از میان سوراخهای آب کش سُر خورد و رفت توی جیب لباس کار مرد.
مرد، تمام روز در مغازه راه رفت و سرباز شکلاتی به گوشهی جیبش تکیه داد. بعد، مرد به خانه رفت. در طول مسیر، سرباز شکلاتی در جیب مرد بالا و پایین میپرید. چیزی نگذشت که به خانه رسیدند. او دستش را در جیبش کرد و با شوخی به پسر کوچولویش گفت: «ببین چی پیدا کردم، یک سکه! مال تو. ولی همهاش را خرج نکن.» سرباز شکلاتی حس کرد که از دستی به دست دیگر رفت. او با خودش فکر کرد: «پس الآن یک شکلات سکهای شدهام و پسرک مرا خواهد خورد!» ولی با تعجب دید که به داخل جیب پسرک سُر خورد.
پسرک به انتهای خیابان رفت و وارد مغازهای شد. در تمام طول راه، سرباز شکلاتی در جیبش بالا و پایین میبرید. او سَرَک کشید و با تعجب دید که به مغازهی خودش برگشته است. اتفاق عجیبی افتاده بود. پسرک فکر کرده بود او یک سکهی حقیقی است و میخواست آن را خرج کند. پسرک جلوی پیشخوان ایستاد. سرباز شکلاتی دوستان سربازش را در ویترین صدا کرد: «هی! منم! کمک کنید ازاینجا بیرون بیایم!»
یکی از سربازها به او نگاه کرد ولی فقط یک شکلات سکهای دید که از توی جیب پسرک بیرون زده بود؛ اما زود صدا را شناخت. سرباز شکلاتی فریاد زد: «من هم مثل شما سرباز شکلاتی هستم. ولی تبدیل به سکه شدهام. کمکم کنید!» سربازی که توی قفسه بود، جواب داد: «بیخیال! نگران نباش! الآن تو را ازاینجا بیرون میآوریم.»
خبر به همه رسید. یکی از موشهای خامهای فوری یک شکلات عصایی را به دندان گرفت و سربازها آن را داخل جیب پسرک کردند. سربازها با دقت سکه را بالا کشیدند و توی قفسه، سر جایش گذاشتند.
سرباز شکلاتی وقتی لباس آلومینیومیاش را در جای همیشگیاش دید، خوشحال شد. او از بس برای بالا کشیدن خودش تقلا کرده بود، حسابی گرم و شل شده بود. حالا راحت میتوانست از سوراخ کفش به داخل لباسش برگردد.
پسرک به خانم فروشنده گفت: «من یک سرباز شکلاتی میخواهم.» ولی وقتی دستش را داخل جیبش کرد، از سکه خبری نبود. فروشندهی مهربان گفت: «عیبی ندارد. من یک سرباز شکلاتی مجانی به تو میدهم.» و دستش را داخل ویترین برد و یک سرباز برداشت و به پسرک داد.
راستی سرباز شکلاتی ما چه شد؟ در خنکی شب دوباره به یک سرباز شکلاتیِ حسابی تبدیل شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)