کتاب داستان کودکانه سارا کورو، شاهزاده‌ی کوچولو

داستان کودکانه: سارا کورو، شاهزاده‌ی کوچولو

کتاب داستان کودکانه

سارا کورو، شاهزاده‌ی کوچولو

نویسنده: خانم فرانسِس بِرنِت
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

سارا هفت‌ساله بود. پدرش او را از هندوستان به لندن آورده بود تا درس بخواند. پدر، ساختمان بزرگی را نشان داد و گفت: «این هم مدرسه تو!»

. پدر، ساختمان بزرگی را نشان داد و گفت: «این هم مدرسه تو!»

در همان لحظه مدیر مدرسه، خانم مین‌چین از در بیرون دوید و گفت: «خوش‌آمدید. از صبح منتظرتان بودم. وای! چه دختر قشنگی! خیالتان راحت باشد آقای کورو، از سارا مثل چشمانم مواظبت می‌کنم.»

پدر عجله داشت و باید فوراً برمی‌گشت. او سارا را به خانم مین‌چین سپرد و آماده رفتن شد. در لحظه خداحافظی، سارا را بغل کرد و به او گفت: «تو چند سالی باید تنها باشی. سعی کن خوب درس بخوانی و دختر خوبی باشی.»

سارا به اتاقش رفت. اتاق، شیک و زیبا بود. خانم مین‌چین بهترین اتاق خوابگاه مدرسه را به سارا داده بود. شب، سارا در کنار عروسکش امیلی به خواب رفت.

شب، سارا در کنار عروسکش امیلی به خواب رفت.

روز بعد، خانم مین‌چین، سارا را به کلاس برد. همکلاسی‌های سارا، دور او جمع شدند. آن‌ها از آمدن سارا خوشحال بودند. یکی گفت: «چه دختر خوب و مهربانی است!»

دیگری گفت: «چه لباس‌های زیبایی دارد!»

سومی گفت: «چه جوراب‌های ابریشمی قشنگی دارد!»

آن‌ها از آمدن سارا خوشحال بودند. یکی گفت: «چه دختر خوب و مهربانی است!»

تنها لاوینیا بود که خوشحال نبود. او از سارا خوشش نیامد. شاید هم حسودی‌اش می‌شد.

به‌زودی سارا عزیزکرده‌ی کلاس شد. ساعت‌های استراحت، همه دور او جمع می‌شدند و سارا برایشان از هندوستان و از جاهای دیگری که دیده بود حرف می‌زد.

به‌زودی سارا عزیزکرده‌ی کلاس شد. ساعت‌های استراحت، همه دور او جمع می‌شدند

روزی از روزها، «بِکی» دخترک فقیری که خدمتکار مدرسه بود، با شنیدن حرف‌های شیرین سارا، دست از کار کشید و بی‌اختیار آن‌ها را گوش کرد.

– «بکی!» کارت را انجام بده! این حرف‌ها به درد تونمی خورد!

لاوینیا با صدای بلندی داد کشید و «بکی» را ازآنجا دور کرد.

 لارونیا با صدای بلندی داد کشید و «بکی» را ازآنجا دور کرد.

سارا گفت: «این کار را نکن! بگذار او هم در جمع ما باشد.»

لاوینیا عصبانی شد و باخشم، سارا را نگاه کرد؛ اما بچه‌های دیگر از بکی و سارا حمایت کردند و لاوینیا مجبور شد از اتاق بیرون برود.

«بکی» ناراحت شد و به گریه افتاد. سارا او را به اتاق خودش برد و گفت: «بکی جان گریه نکن! هر وقت بیکار بودی، بیا اتاق من تا باهم حرف بزنیم.»

بعد سارا کیکی به بکی داد تا بخورد. این اولین بار بود که کسی به بکی کیک می‌داد. او آن‌قدر فقیر بود که تا آن روز کیک نخورده بود.

بعد سارا کیکی به بکی داد تا بخورد

چهار سال گذشت و سارا یازده‌ساله شد. آن روز، جشن تولد سارا بود. خانم مین‌چین بچه‌ها را جمع کرد و گفت: «می‌دانید که پدر سارا کمک‌های زیادی به مدرسه ما کرده است. برای همین هم باید از او تشکر کنیم و دخترش سارا را دوست بداریم.» همه می‌دانستند که خانم مین‌چین پول‌های سارا را دوست دارد، نه خود او را.

که پدر سارا کمک‌های زیادی به مدرسه ما کرده است. برای همین هم باید از او تشکر کنیم

در پایان جشن آن روز، وقتی سارا داشت شمع‌ها را فوت می‌کرد، مردی به دیدن خانم مین‌چین آمد. مرد، غمگین و گرفته بود. او گفت: «ببخشید خانم مدیر، خبر بدی برایتان آورده‌ام. آقای کورو فوت کرده است. هیچ پولی هم از او باقی نمانده است.»

آقای کورو فوت کرده است. هیچ پولی هم از او باقی نمانده است

با این حرف، رنگ از صورت خانم مین‌چین پرید. با عصبانیت نزد بچه‌ها رفت و گفت: «بیرون! بیرون! جشن تمام شد!» بعد رو به سارا کرد و گفت: «تو هم باید فکری به حال خودت بکنی، پدرت مرده و من دیگر نمی‌توانم پول، خرج تو بکنم.»

با این حرف، رنگ از صورت خانم مین چین پرید

آن روز تا شب، صدای دادوفریاد خانم مین‌چین شنیده می‌شد؛ اما تنها صدایی که به گوش سارا می‌رسید، این بود: «پدرت مرده! پدرت مرده!»

سارا فریاد زد: «نه! این دروغ است! دروغ است!»

خانم مین‌چین به اتاق سارا رفت، کفش‌ها و لباس‌های او را گرفت و او را به اتاق زیرشیروانی فرستاد و گفت: «اگر بخواهی اینجا بمانی، باید کار کنی. هر کاری که من بگویم.»

«اگر بخواهی اینجا بمانی، باید کار کنی. هر کاری که من بگویم.»

از آن به بعد، سارا خدمتکار مدرسه شد و تنها امیلی و بکی با او دوست و همدم بودند. سارا صبح زود بلند می‌شد و کارهایش را انجام می‌داد. یک روز سارا به خانم مین‌چین گفت:

«می‌خواهم کار بکنم و درس بخوانم.»

اما خانم مین‌چین گفت: «درس بی درس! تو باید کار بکنی!»

لاوینیا از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد و موذیانه خندید.

زمستان شده بود. در آن هوای سرد، سارا مجبور بود بیرون برود و کارهای بیرون را انجام دهد. سارا بااینکه، به کارهای سخت و گرسنگی عادت کرده بود، ولی یک روز، آن‌قدر کار کرده بود و آن‌قدر گرسنه بود که نزدیک بود گریه کند. جلو نان‌فروشی که رسید، روی زمین، چشمش به سکه‌ای افتاد.

جلو نان‌فروشی که رسید، روی زمین، چشمش به سکه‌ای افتاد.

سارا سکه را برداشت و رفت تا آن را به نانوا تحویل دهد. پیرزن از کار سارا خوشش آمد و گفت: «آفرین به تو دختر خوب و درستکار! شاید این هدیه‌ای است از طرف خداوند برای تو!»

سارا سکه را برداشت و رفت تا آن را به نانوا تحویل دهد

سارا سکه را به پیرزن داد تا نان بخرد. پیرزن شش عدد نان به سارا داد. سارا با نان‌هایی که خریده بود بیرون رفت. جلو مغازه، دخترک فقیری نشسته بود و از سرما می‌لرزید. سارا پنج‌تا از نان‌ها را به او داد. پیرزن که مهربانی و گذشت سارا را دید تصمیم گرفت از دخترک فقیر نگهداری کند.

جلو مغازه، دخترک فقیری نشسته بود و از سرما می‌لرزید

روزی از روزها، سارا کارهایش را تمام کرده و به اتاق زیرشیروانی برگشته بود. همین‌که وارد اتاق شد، بچه میمونی را دید که پشت پنجرة اتاقش ایستاده بود. سارا پنجره را باز کرد و بچه میمون را بغل کرد. در همان لحظه چشمش به پنجرة خانه همسایه افتاد. مردی با لباس هندی‌ها، به او نگاه می‌کرد.

سارا پنجره را باز کرد و بچه میمون را بغل کرد

سارا با دیدن مرد هندی، به یاد کودکی‌اش افتاد. به یاد آن زمان که با پدرش در هند زندگی کرده بود. با زبان هندی به مرد همسایه سلام کرد. مرد با تعجب به سارا نگاه کرد و پرسید: «عجب! زبان هندی را از کجا یاد گرفته‌ای؟!»

سارا گفت: «وقتی بچه بودم، با پدرم در هند زندگی می‌کردم.»

سارا گفت: «وقتی بچه بودم، با پدرم در هند زندگی می‌کردم.»

آن شب سارا خوشحال بود. دیدن مرد هندی او را به یاد پدرش و خاطرات گذشته انداخته بود. روز بعد، وقتی مثل همیشه به اتاقش برگشت، با صحنه عجیبی روبه‌رو شد. اتاق، تمیز و مرتب بود و بخاری، گرم و روشن و روی میز، سفره‌ای پر از غذا پهن بود.

اتاق، تمیز و مرتب بود و بخاری، گرم و روشن و روی میز، سفره‌ای پر از غذا پهن بود.

سارا فکر کرد، خواب می‌بیند. باعجله یکی را صدا زد تا باهم از غذاهای خوشمزه بخورند.

سارا فکر کرد، خواب می‌بیند. باعجله یکی را صدا زد تا باهم از غذاهای خوشمزه بخورند.

چند روز بعد، بسته کوچکی به مدرسه رسید. روی بسته نوشته شده بود: «برای دخترک ساکن

اتاق زیرشیروانی.»

سارا با تعجب بسته را گرفت و نگاه کرد. خانم مین‌چین گفت: «چرا به بستة دیگران نگاه می‌کنی؟»

سارا گفت: «این را برای من فرستاده‌اند. نگاه کنید.»

خانم مین چین گفت: «چرا به بستة دیگران نگاه می‌کنی؟»

داخل بسته یک دست لباس و یک جفت کفش خیلی قشنگ بود. خانم مین‌چین با دیدن کفش و لباس، به فکر فرورفت و با خود گفت: «این بچه حتماً فامیل ثروتمندی دارد.»

بعد با صدای آرام و مهربانی گفت: «سارا جان، دیگر کار بس است. لباس‌هایت را عوض کن و برو به کلاس.»

سارا لباس‌های تازه‌اش را پوشید و به کلاس رفت. بچه‌ها از بازگشت سارا خوشحال بودند. تنها لاوینیا ناراحت بود.

سارا لباس‌های تازه‌اش را پوشید و به کلاس رفت

وقتی دوباره سارا به اتاقش برگشت، بازهم بچه میمون پشت پنجره ایستاده بود. سارا بازهم رفت، بچه میمون را بغل کرد و آن را به خانه همسایه بُرد.

سارا بازهم رفت، بچه میمون را بغل کرد و آن را به خانه همسایه بُرد.

– «سلام من سارا کورو هستم.»

همسایه با شنیدن اسم سارا کورو، از جا بلند شد و با تعجب پرسید: «گفتی سارا کورو هستی؟ دختر آقای کورو؟ من مدت‌هاست که دارم دنبال تو می‌گردم. پدرت، پول زیادی به من سپرده تا به تو بدهم.»

همسایه با شنیدن اسم سارا کورو، از جا بلند شد و با تعجب پرسید: «گفتی سارا کورو هستی؟

فردای آن روز، سارا از آن مدرسه رفت. او بکی را هم با خود برد. خانم مین‌چین اصرار کرد که سارا بازهم در آن مدرسه بماند، اما سارا قبول نکرد. او نامهربانی‌های خانم مین‌چین را فراموش نکرده بود. دیگر روزهای سخت و غم‌انگیز سارا به پایان رسیده بود.

روزی از روزها، سارا با کالسکه از جلو نان‌فروشی می‌گذشت

روزی از روزها، سارا با کالسکه از جلو نان‌فروشی می‌گذشت. از داخل مغازه دخترکی بیرون دوید و برای سارا دست تکان داد. او همان دخترکی بود که سارا به او نان داده بود. پیرزن هم بیرون آمد و کنار دخترک ایستاد. پیرزن خیلی خوشحال بود. چون هم سارا و هم بکی و هم دخترک فقیر خوشبخت شده بودند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *