داستان کودکانه و آموزنده
سارا روزه میگیرد
نویسنده: آذر صدیقی
نقاش: گلریز اسلامیان
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
گلوی سارا درد میکرد. این را وقتیکه صبحانه میخورد، فهمید. سارا میخواست غذایش را خوب قورت بدهد. رفت جلوی آیینه و دهانش را باز کرد. یادش بود که پارسال وقتی به مادر گفت که گلویش درد میکند، مادر گفت: «دهانت را باز کن ببینم.» حالا سارا خودش میخواست ببیند وقتی گلویش درد میکند چه شکلی میشود.
سارا دهانش را بیشتر باز کرد و دید که دو طرف گلویش حسابی سرخ شده است. مادربزرگ گفت:
– سارا جان چه شده؟ چرا نمیآیی صبحانهات را تمام کنی؟
اما سارا به آشپزخانه دوید و گفت:
– مامان، مامان، گلویم درد میکند.
مادر که سبزی پاک میکرد با ناراحتی دست از کار کشید و گفت:
– دهانت را باز کن ببینم.
سارا گفت:
– خودم دیدم. دیدم، دو طرف گلویم سرخِ سرخ شده است.
مادر گفت:
– باشد، اما بگذار من هم ببینم!
بعد روبروی سارا زانو زد. سارا دهانش را باز کرد. مادر گفت:
– بله خیلی سرخ شده است.
و دستش را روی پیشانی سارا گذاشت. سارا از اینکه مادر دستش را روی پیشانی او گذاشت، خیلی خوشش آمد، گفت:
– مامان دستت را برندار، بگذار باشد. دستت چه خنک است!
مادر بلند شد و به اتاق سارا رفت و از توی کمد لباس سارا را آورد و گفت:
– بیا دخترم. بیا لباست را عوض کن برویم دکتر.
سارا با شنیدن اسم دکتر یاد آمپول افتاد. گفت:
– نه مامان، میخوابم. تو هم سوپ بپز تا من بخورم. خوب میشوم.
مادر دستی به سر سارا کشید و گفت:
– سارا جان تو تب داری، پیشانیات خیلی داغ است.
مادربزرگ گفت:
– دختر کوچولوی من سارا جان! لباست را بپوش و برو. باید زودتر خوب بشوی تا بتوانی روزه بگیری.
سارا دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام لباس پوشید و به دنبال مادر راه افتاد.
دکتر به سارا گفت:
– آن بالا را نگاه کن. آن چراغ را میبینی؟
سارا سرش را بلند کرد. چراغ خاموش بود. دکتر گفت:
– خوب. سرت را همینطور نگهدار و دهانت را باز کن.
سارا دهانش را باز کرد. دکتر چراغقوه اش را روشن کرد. از چوب بستنیهایی که روی میز داشت، یکی را برداشت و روی زبان سارا گذاشت و با چراغقوه توی دهان سارا را نگاه کرد. دکتر چراغقوه اش را خاموش کرد و سارا دید که دکتر چوب بستنی را در سطل آشغال انداخت و بعد از سارا پرسید:
– دوست داری برایت چه دارویی بنویسم؟
سارا با چشمهای درشت سیاهش به دکتر نگاهی کرد و چیزی نگفت.
دکتر گفت:
– خوب. چه دارویی بنویسم؟ قرص؟ شربت؟ آمپول؟
سارا باز چیزی نگفت. فکر کرد اگر بگوید قرص و شربت، دکتر و مامانش فکر میکنند که او هنوز بزرگ نشده و از آمپول میترسد، پس نمیتواند روزه بگیرد.
دکتر گفت:
– بله سارا جان! هر چه تو بگویی همان را برایت مینویسم.
سارا نگاهی به مادرش کرد و گفت:
– آمپول بنویسید.
دکتر و مادر سارا هر دو خندیدند. وقتی سارا و مادر به خانه برگشتند، دیدند که مادربزرگ برای سارا سوپ پخته است و رختخواب سارا را در گوشه اتاق پهن کرده است. سارا که هنوز جای آمپولش درد میکرد، اخم کرد و گفت:
– من که دکتر رفتم. آمپول هم که زدم. دیگر برای چه باید بخوابم؟
مادربزرگ کاسه سوپ را کنار رختخواب سارا گذاشت. بهطرف سارا آمد. او را بغل کرد و گفت:
– اگر بخوابی و استراحت کنی، خیلی زود خوب میشوی. دو روز دیگر ماه رمضان از راه میرسد. من میدانم تو چقدر دوست داری روزه بگیری.
سارا دیگر چیزی نگفت. مادربزرگ سارا را برد و خواباند و بعد کمک کرد تا سارا سوپش را بخورد. شب که بابا آمد، سارا خوابیده بود. بابا پرسید:
– چرا سارا امشب زود خوابیده؟
مامان داستان گلودرد سارا را برای بابا تعریف کرد. بابا خم شد پیشانی داغ سارا را بوسید. سارا در خواب خندید.
صبح زود وقتی ساعت زنگ زد، سارا از خواب پرید. به اینطرف و آنطرف نگاه کرد. مادربزرگ را که دید، خندید. مادربزرگ نماز میخواند. سارا میخواست برخیزد. اما سرش خیلی درد میکرد. از آن اتاق، صدای نمازخواندن بابا به گوش میآمد. مادربزرگ نمازش را که تمام کرد، گفت:
– حالت چطور است سارا؟ بهتر شدهای؟
سارا به یاد آمپول دیروز افتاد. امروز هم باید آمپول میزد. مادربزرگ چند بالِش آورد و پشت سر سارا گذاشت تا سارا بتواند راحت بنشیند. بعد رفت یک لگن کوچک پر از آب گرم و یک حوله تمیز آورد. حوله را با آب خیس کرد و دست و صورت سارا را با آن تمیز کرد. بابا به اتاق آمد و کنار سارا نشست.
سارا گفت:
۔ سلام بابا.
بابا لبخندی زد، دستی به سر سارا کشید و گفت:
– سلام سارا جان، حالت چطور است؟
سارا گفت:
– سرم درد میکند.
بابا صورت سارا را بوسید و گفت:
– سر نماز تو را خیلی دعا کردم. حتماً خوب میشوی.
بابا بعدازاینکه صبحانهاش را خورد، به سر کار رفت. مامان هم در آشپزخانه مشغول بود. مادربزرگ عینکش را به چشمش زد و بافتنیاش را از توی کمد درآورد و شروع کرد به بافتن. سارا خیلی تنها شد. دلش میخواست بخوابد. آنقدر بیحوصله بود که دلش نمیخواست از جایش بلند شود.
مادر از آشپزخانه گفت:
– الآن میآیم برویم آمپولت را بزنیم سارا جان.
سارا به مادربزرگ نگاهی کرد. مادربزرگ لبخندی زد و چیزی نگفت. سارا در دلش گفت «خدایا کاری بکن من زود خوب بشوم. فردا ماه رمضان شروع میشود.»
نصف شب بود. سارا خواب بود. خواب میدید به باغ ستارهها رفته است. ستارهها مثل گلها، روی ساقههایشان میرقصیدند و میدرخشیدند. سارا روی ستارهها دست کشید و آنها را ناز کرد. برگ درختها در باغ ستارهها نقرهای بودند. هر برگ، شکل ماه بود. به رنگ ماه بود. سارا از کنار درختان که میگذشت، صورتش به برگهای نقرهای میخورد. در کنار درختی ایستاد. درخت، یکی از شاخههایش را روی شانه سارا گذاشت و او را تکان داد. شاید میخواست چیزی به سارا بگوید. سارا سرش را برگرداند و از خواب بیدار شد. مادربزرگ بود که سارا را برای خوردن سحری بیدار میکرد. سارا چشمهایش را مالید و حسابی بیدار شد. بابا کنار سفره نشسته بود و دعا میخواند. سارا آهسته از مادربزرگ پرسید:
– یعنی میتوانم روزه بگیرم؟
مادربزرگ دستش را روی پیشانی سارا گذاشت. بعد صورتش را بوسید و گفت:
– بله میتوانی! حالت خوب شده است.
مامان بشقاب خورش را توی سفره گذاشت و گفت:
– حالا چند روزِ اول، روزه کلهگنجشکی میگیری، بعد اگر دیدی میتوانی، روزه کامل بگیر.
سارا با خوشحالی رفت، دست و صورتش را شست و آمد سر سفره کنار بابا نشست. بابا برای سارا غذا کشید و گفت:
– بسمالله سارا جان. خدا روزهات را قبول کند!
سارا خندید. به مادر و مادربزرگش نگاه کرد. آنها هم مثل سارا خوشحال بودند.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)