داستان کودکانه
راسو و کودک
به نام خدا
زن و مردی در خانۀ بزرگی با پسر کوچکشان زندگی میکردند. آنها از یک راسوی رام و دستآموز نگهداری میکردند. راسو و کودک خیلی همدیگر را دوست داشتند. آنها باهم بازی میکردند.
روزی پدر به مزرعه رفت و مادر برای خرید از منزل خارج شد. کودک در گهوارهاش به خواب سنگینی فرورفته بود. راسو کنار گهواره نشسته بود تا از کودک مراقبت کند. ناگهان راسو، ماری را دید که بهطرف کودک میآید. راسو پرید و گردن مار را گرفت. بین راسو و مار جنگ سختی شد و بالاخره راسو، مار را کشت.
وقتی مادرِ کودک به خانه آمد، راسو به سمتش دوید. مادر کودک وقتی روی پنجهها و دهان راسو خون دید، ترسید که راسو کودکش را کشته باشد. او از روی خشم و ناراحتی تکه چوبی را از گوشۀ حیاط برداشت و ضربۀ محکمی به راسو زد. راسوی بیچاره براثر ضربهی چوب مرد.
مادر به سمت اتاق رفت و خیلی خوشحال شد که کودک دلبندش صحیح و سالم است. او دید مار مردهای در گوشۀ اتاق افتاده است. مادرِ کودک فهمید که اشتباه کرده و راسوی فداکارِ بیگناه را که جان کودکش را نجات داده، کشته است. مادر کودک پشیمان بود، اما گریه و پشیمانی فایدهای نداشت و راسوی فداکار مرده بود.
نتیجهگیری:
قبل از انجام هر کاری، به عاقبت آن فکر کنید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)