کتاب داستان کودکانه
در جستجوی نِمو
داستان زندگی ماهیها در اقیانوس
مترجم: آزاده محضری
به نام خدا
مارلین یک دلقک ماهی بود. ولی بچهها، نه اینکه او حتماً زندگی شادی هم داشت. او همیشه برای پسر کوچکش نمو که یکی از بالههایش از دیگری کوچکتر بود، نگرانی داشت. مارلین همۀ خانوادهاش را وقتیکه نمو هنوز یک تخم کوچک بود، در حادثهای در حملۀ یک ماهی باراکودا از دست داده بود. برای همین تصمیم داشت که نگذارد کوچکترین اتفاق بدی برای تنها پسرش بیفتد.
نمو، ماهی بانمک و شادی بود و با اشتیاق، در انتظار باز شدن مدرسه و پیدا کردن دوستان تازه بود. ولی در مقابل، مارلین حتی دوست نداشت که او از خانه خارج شود و برای همین، روزی رو به نمو کوچولو کرد و خیلی جدی از او پرسید: «ببینم اولین چیزی که باید دربارۀ اقیانوس به یاد داشته باشیم چیست؟»
نمو نفس عمیقی کشید و گفت: «اینکه اقیانوس خیلی خطرناک است!»
در اولین روز مدرسه، بچهها برای گردش تفریحی کنار یک صخره رفتند. نمو با خیلی از بچهها دوست شده بود و باهم بازی میکردند. آنها همدیگر را تشویق میکردند که اگر جرئت دارند بهطرف دریای آزاد شنا کنند.
همه قبول کردند اما نمو که کمی هم ترسیده بود، جرئت نکرد که از بقیه جلوتر شنا کند. ولی همین مقدار هم برای مارلین که در آن نزدیکی پرسه میزد، زیاد بود. او درحالیکه باعجله بهطرف نمو میرفت فریاد زد:
«تو فکر میکنی که میتوانی این کار را انجام دهی؟ نه تو نمیتوانی!»
نمو که این حرف، خیلی بهش برخورده بود، تصمیم گرفت به او ثابت کند که اشتباه میکند. در یکلحظه که حواس پدرش پرت شده بود، نمو کوچولو بهطرف قایقی که بالای سرش بود شنا کرد.
نموی شجاع تقریباً تمام راه را بهطرف قایق شنا کرده بود که ناگهان آن حادثۀ ناگوار رخ داد. غواصی او را به تور انداخته بود و نمو درحالیکه در تور ماهی گیری گرفتار بود فریاد میکشید: «پدر کمکم کن…»
مارلین که حیرتزده داشت نگاه میکرد فریاد زد: «نمو… آمدم…!» ولی هیچ راهی وجود نداشت که بتواند پسر عزیزش را نجات دهد.
همانطور که مارلین داشت بهطرف نمو شنا میکرد، یک غواص دیگر هم او را دید و ازش عکس گرفت. نور فلاش دوربین برای لحظاتی چشمهایش را کور کرد و نتوانست بهموقع خودش را به قایق غواصها برساند.
قایق آنها با چنان سرعتی به حرکت در آمد که در آن لحظه، عینک یکی از غواصها توی آب افتاد.
ماهی زیبایی به نام «دُری» به مارلین گفت که کمکش میکند تا باهم به دنبال نمو بگردند. ولی بدبختانه او مشکلی که داشت، دچار حافظۀ کوتاهمدت بود. او گفت:
«بهتر است بدانی، من تقریباً همهچیز را زود فراموش میکنم.» و بلافاصله هم فراموش کرد که اصلاً مارلین کیست؛ بنابراین پرسید: «میتوانم کمکتان کنم؟» مارلین آهی کشید و صورتش را برگرداند، اما ناگهان با یک کوسهماهی روبرو شد.
اسم آن کوسه «بوروس» بود. او خیلی دلش میخواست که تبدیل به یک کوسۀ گیاهخوار شود. آن ماهی گنده از مارلین خواست تا باهم به دیدن دوستانش که آنها هم گیاهخوار بودند بروند. آنها میخواستند شعارشان را همهجا پخش کنند که: «ماهیها دوستان ما هستند، نه غذای ما»
دُریِ فراموشکار، به این موضوع علاقهمند شده بود، ولی مارلین که خیلی وحشتزده بود چنین عقیدهای نداشت.
کوسههای گیاهخوار در یک زیردریایی غرقشده جلسهای تشکیل داده بودند. بوروس باافتخار به دوستانش گفت: «از آخرین ماهیای که خوردهام سه هفته میگذرد».
دُری خیلی مشتاق بود که به جمع آنها بپیوندد. برای همین گفت: «من فکر نمیکنم که تاکنون ماهی خورده باشم.»
ناگهان مارلین چشمش به یک عینک غواصی افتاد. آن عینک، شبیه عینک همان غواصی بود که نمو را با خود برده بود! دُری میخواست آن را به کوسهها نشان دهد. ولی مارلین مخالفت کرد. در همان حین که آن دو سر نشان دادن عینک باهم کلنجار میرفتند، براثر ضربهای، بینی دُری کمی زخمی شد و خونریزی کرد. همین موضوع و آمدن خون باعث شد که ناگهان میل شدیدی برای خوردن ماهی در بوروس ایجاد شود.
بوروس درحالیکه هی التماس میکرد گفت: «فقط یک لقمه…» و دوستانش که نگران شده بودند سعی میکردند تا او را از خوردن دُری و مارلین منصرف کنند. ولی او تصمیم خودش را گرفته بود. قبل از اینکه آن دو ماهی شجاع بتوانند آن عینک را بردارند و فرار کنند، جنگ شدیدی بین کوسهها درگرفت. ولی بچهها! فاجعۀ اصلی زمانی رخ داد که ناگهان عینکی که دُری بالاخره توانسته بود به چنگ آورد، از دهانش رها شد و به اعماق اقیانوس رفت.
وقتی آن دو به دنبال عینک به پایین رفتند، ماهی صیادی را که در کمین شکاری نشسته بود دیدند. شاخک روشن او تنها نوری بود که در اعماق تاریک اقیانوس وجود داشت.
درحالیکه مارلین با آن ماهی ترسناک میجنگید، نور شاخک او آدرسی را که روی عینک غواص نوشته شده بود روشن کرد. خوشبختانه دُری ناگهان به یاد آورد که میتواند خط انسانها را بخواند؛ بنابراین شروع کرد به خواندن: «استرالیا – سیدنی – خیابان والابای – پلاک 42».
آن دو به کمک بند عینک توانستند آن ماهی ترسناک را به یک صخره ببندند و با امید تازهای که برای یافتن نمو پیدا کرده بودند، به سمت سیدنی به راه افتادند.
همان لحظه در شهر سیدنی، نمو در یک مطب دندانپزشکی داخل یک آکواریوم قرار داشت. او آخرین ماهی صیدشده برای این آکواریوم بود. او در آنجا با ماهیهای زیادی ازجمله رهبر قوی آنها، «گیل» آشنا شده بود.
نموی بیچاره خیلی زود دریافت که آن آکواریوم چقدر کوچک است و او نمیتواند بدون برخورد با جایی یا چیزی مسافت کوتاهی را شنا کند. حتی بدتر از این هم قرار بود اتفاق بیفتد! نمو شنیده بود که میخواهند او را به خواهرزادۀ دندانپزشک بدهند. او دختری ترسناک به نام «دارلا» بود. این خبر نمو را خیلی ناراحت کرده بود. یکی از ماهیها با صدایی آهسته گفت: «دارلا قاتل ماهیهاست.»
همان شب، ماهیهای داخل آکواریوم از نمو خواستند که به گروه آنها ملحق شود. ماهی خاکستری، یکی دیگر از ماهیهای داخل آکواریوم به او گفت: «تو درصورتیکه بتوانی از داخل حلقۀ آتش رد شوی، میتوانی عضوی از ما باشی» و بعد از گفتن این حرف صدای وحشتناکی از خودش درآورد که درواقع صدای حبابهای آب بود.
نمو با شجاعت زیاد از میان حلقۀ آتش گذشت و بهاینترتیب در قلب ماهیها برای خودش جایی باز کرد.
گیل به دوستانش گفت: «ما باید به او کمک کنیم تا فرار کند»
حالا به اقیانوس برمیگردیم.
مارلین و دُری هم در آنجا دچار دردسر شده بودند. آنها در اثر بیاحتیاطی بهطرف محل عروسهای دریایی شنا کرده و توسط آنها گزیده شده بودند. ولی خوشبختانه توانسته بودند از چنگ آنها فرار کنند.
بعدش تعدادی از لاکپشتهای دریایی کمک کرده و آنها را روی پشتشان سوار کردند. یکی از آن لاکپشتهای کوچک، حرکات خیلی جسورانهای انجام میداد؛ اما پدرش «کراش» اصلاً نگران او نبود. او اطمینان داشت که بچهاش مسیر حرکتشان را میداند. مارلین از او پرسید:
«تو چطور میفهمی که بچهها آمادگی پیدا کردن راه را دارند؟»
کراش جواب داد: «کسی نمیتواند همینجوری بفهمد، هر وقت خودشان فهمیدند، تو هم میفهمی!»
همانطور که مارلین داشت به سیدنی نزدیکتر میشد، داستان سفر او و حوادث پیشآمده در تمام آن اقیانوس و بین همۀ ماهیها پخش میشد.
خبر سفر مارلین و دُری دستآخر به «نیگل» پلیکان هم رسید. آن پلیکان مهربان که با ماهیهای آکواریوم دوست بود، باعجله سراغ نمو رفت تا این خبر شگفتانگیز را به او بدهد. نیگل درحالیکه از هیجان فریاد میکشید گفت: «پدرت، تمام اقیانوس را برای پیدا کردن تو زیر پا گذاشته است».
نمو از شنیدن این خبر مات و مبهوت شد. او پدرش را خیلی دوست داشت. ولی همیشه فکر میکرد که او کمی ترسو است. این فکر که او برای رسیدن به سیدنی با چه مشکلاتی دستوپنجه نرم کرده است باعث غرور نمو شده و امید بازگشت دوباره به اقیانوس و خانهاش را در او بیدار کرده بود.
ماهیهای آکواریوم قبلاً برای فرار ازآنجا تلاشهای زیادی کرده بودند؛ اما شکست خورده بودند. ولی این بار نمو تصمیم قطعی گرفته بود. او با شجاعت زیاد یکی از سنگریزههای ته آکواریوم را داخل فیلتر تمیزکننده آب انداخت. بهاینترتیب آب داخل آکواریوم سبز و کثیف شد. این اتفاق به این معنی بود که دکتر باید ماهیها را از آکواریوم خارج کرده و آنها را داخل کیسههای کوچک پلاستیکی قرار میداد و آب آن را تمیز میکرد. پس امکان داشت که آنها بتوانند دوباره نقشۀ فرارشان را عملی کنند.
حالا باز به اقیانوس برمیگردیم!
مارلین و دُری از لاکپشتها خداحافظی کردند. ولی خیلی زود به دردسر جدیدی گرفتار شدند. یک نهنگ غولپیکر آنها را مانند لقمهای بلعید و وارد دهان بزرگش کرد.
مارلین با ناراحتی گفت: «ما باید هر طور شده ازاینجا خارج شویم! من باید پسرم را پیدا کنم! من قول دادهام که هرگز اجازه ندهم اتفاق بدی برای او بیفتد!»
دُری حرفش را تائید کرد و گفت: «آره تو نمیگذاری اتفاقی برای پسرت بیفتد. پس اصلاً هیچ اتفاقی برایش نمیافتد، تو نگران نباش!»
خوشبختانه آن نهنگ فقط یک سواری حسابی به دو ماهی ما داد و خیلی زود آنها را از سوراخ بینیاش درست در لنگرگاه شهر سیدنی به بیرون پرتاب کرد.
وقتی آن دو دوست در بندرگاه دنبال قایقی که نمو را برده بود میگشتند، توسط پلیکانی به نام «جِرالد» خورده شدند. ولی خوشبختانه هنگامیکه جرالد آن دو ماهی را -که در گلویش گیر کرده بودند- روی لنگرگاه تف کرد، نیگل آنها را دید. آنها در محاصره مرغهای ماهیخوار قرار داشتند.
نیگل یواشکی به آنها گفت:
«اگر میخواهید زنده بمانید، بپرید توی دهان من.»
آن دو ماهی درحالیکه نفسنفس میزدند فکر کردند یا باید تبدیل به ناهار مرغهای دریایی شوند و یا به آن پلیکان بزرگ اعتماد کنند؛ بنابراین نیگل آنها را از روی لنگرگاه قاپید و بهطرف مطب دندانپزشکی پرواز کرد.
داخل آکواریوم اتفاق بدی افتاده بود. دندانپزشک، آب آکواریوم را با استفاده از یک فیلتر جدید تمیز کرده بود. با استفاده از این دستگاه دیگر احتیاجی به خارج کردن ماهیها از آکواریوم نبود. درنتیجه نقشۀ فرار آنها هم بههمخورده بود.
یکی از ماهیها که «بلوت» نام داشت، با نگرانی گفت: «با آمدن آن دختر کوچک چه بر سر ما خواهد آمد؟»
گیل گفت: «دارم فکر میکنم.»
یک اتفاق باعث شده بود که نقشۀ آنها درست از آب درنیاید. ولی حالا دیگر دیر شده بود. باوجود تلاشی که آنها برای نجات نمو انجام داده بودند بالاخره، دکتر او را از آکواریوم خارج کرد و داخل یک کیسۀ پلاستیکی انداخت.
ناگهان نیگل به همراه مارلین و دُری، تلوتلوخوران از پنجره وارد مطب شد. دندانپزشک شروع کرد به فراری دادن آن پرنده. ولی در همان لحظه نمو از دستش رها شد و کیسۀ پلاستیکی ترکید. دارلا درحالیکه میخواست خودش را به نمو برساند فریاد کشید: «من او را میگیرم.»
اما بچهها! دوستان واقعی، همیشه برای کمک به هم آمادهاند؛ بنابراین «گیل» با تمام قدرت از آکواریوم بیرون پرید و حواس دارلا را پرت کرد و باعث ترس او شد.
از طرفی، گیل خودش را به نمو رساند و او را مستقیم به سمت دستشویی پرت کرد و گفت: «سلام من را به پدرت برسان».
نمو در جواب گفت: «به آکواریوم برگرد و نگران من نباش، همۀ فاضلابها به اقیانوس راه دارند.»
نیگل با دیدن این حوادث به بندرگاه برگشت و مارلین و دُری را که ناامید شده بودند به داخل آب انداخت. مارلین فکر میکرد که نمو را برای همیشه ازدستداده است؛ بنابراین بهتنهایی و با ناراحتی راه خانهاش را در پیش گرفت. ولی بعد از رفتن مارلین، نمو، دُری را پیدا کرد. او نمیتوانست باور کند که این دلقک ماهی کوچک نارنجی، همان نمو است. آنها به همراه هم برای پیدا کردن مارلین به راه افتادند، البته با سرعتی که بالههای کوچک نمو اجازه میداد.
مارلین و نمو دوباره همدیگر را پیدا کردند و از این بابت خیلی خوشحال بودند. مارلین فهمید که پسرش چقدر قوی بوده و چطور توانسته از خود محافظت کند. حالا او و نمو هر دو میدانستند که زندگی، حوادث و اتفاقاتی دارد که با بودن در کنار هم و با کمک دوستان خوب میتوان آنها را پشت سر گذاشت.
در همان موقع، ماهیهای آکواریوم هم گرفتار حل مشکل خودشان بودند. آنها بالاخره توانسته بودند نقشه فرارشان را عملی کنند و حالا آنها فقط باید از داخل کیسههای پلاستیکی خارج میشدند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)