داستان کودکانه پیش از خواب
در جستجوی مادر
ـ مترجم: مریم خرم
اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجهماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت میکردند. هیچگاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما… هیچکس و هیچچیز مادر مهربان او نمیشد! اردک کوچولو خیلی فکر کرد، شب و روز در فکر مادرش بود. آرزو داشت مادرش را پیدا کند و او را ببیند.
شاید مادرش پیر باشد، شاید هم برعکس، مادرش جوان باشد. حتماً مادر خیلی زیباست. یک اردک زیبای سیاه! آه، مادر تو کجائی؟ چاقی یا لاغر؟ من چطور میتوانم تو را حتی برای لحظهای هم که شده ببینم! من مطمئنم که تو هم به جوجه کوچولوی سیاهت فکر میکنی و دلت میخواهد بدانی من چه شکلی هستم…
بالاخره یک روز او را به دهکدهی سرسبز و بزرگی بردند. جوجه اردک کوچولوی خیلی خوشحال شده بود و فکر میکرد که شاید در دهکده بتواند مادرش را پیدا کند. زمینهای دهکده خیلی وسیع و سرسبز بودند. پروانهها و حشرات لابهلای علفها و سبزهها مشغول بازی و گردش بودند. اردک کوچولو درحالیکه به اینهمه زیبایی خیره شده بود، ناگهان چشمش به سه جوجه مرغ کوچولو افتاد که مشغول نوک زدن به زمین بودند. آنها نیز تا چشمشان به جوجه اردک افتاد شروع کردند به جیکجیک کردن و گفتند: «خوشآمدی، خوشآمدی!»
خانم مرغه هم با صدای بچهها دواندوان به آنطرف آمد و درحالیکه بالهایش را به سر جوجه اردک میکشید به او خوشآمد گفت. جوجهها هنوز «زبان مرغی» را خوب یاد نگرفته بودند؛ بنابراین مادر همچنان به آنها زبان یاد میداد. در کنار آنها جوجه اردک کوچولو فقط مینشست و نگاه میکرد.
هنوز جوجه اردک مادر نداشت و زبان مرغها را خیلی کم یاد گرفته بود و نمیتوانست مثل آنها حرف بزند. خیلی ناراحت و غمگین شده بود. پیش خود فکر کرد: «اگر مادرم را پیدا کنم، او هم مثل خانم مرغه که به بچههایش زبان یاد میدهد، به من زبان اردکها را یاد خواهد داد.»
یک روز جوجه مرغها داشتند دربارهی او حرف میزدند. یکی از آنها گفت: «پس چرا جوجه اردک حرف نمیزند؟ حتماً لال است.»
یکی دیگر از جوجهها گفت: «نه، او مادر ندارد. به خاطر همین نمیتواند حرف بزند.»
کوچکترین جوجه گفت: «همانطوری که مادر به ما حرف زدن یاد میدهد، ما هم به او حرف زدن یاد بدهیم، آنوقت میتوانیم باهم حرف بزنیم و دوست باشیم. حتی میتوانیم طرز شکار کردن کرمها را هم به او یاد بدهیم.»
– حتی طرز آواز خواندن را هم به او یاد میدهیم؟
هر سه جوجه مرغ با خوشحالی و مهربانی بهطرف جوجه اردک رفتند و او را در آغوش گرفتند. جوجه کوچولو نتوانست خودش را کنترل کند و اشک از چشمانش سرازیر شد.
آه، مامان مرغه آمد. او یک مرغ زیبا و سفید و سالم و تپلمپل بود. «مامان، مامان، تو مادر من هستی؟» جوجه اردک به حرف آمد. «بله، عزیزم من مادرت هستم.»
سه جوجه مرغ همراه مادرشان دورادور او را گرفتند.
ناگهان یکی از آنها گفت: «اما ما سفید هستیم و او سیاه، چطور میتوانیم مال یک خانواده باشیم!»
مادر پاسخ داد «فرزندم! همهی ما پرندهها خواهر و برادریم و همه از یک خانوادهایم؛ بنابراین اگر رنگ بدنمان یا پوست یا پرهایمان باهم فرق داشته باشد، مهم نیست. مهم قلب و احساس ماست که باهم است.»
از آن موقع به بعد جوجه اردکِ سیاهِ کوچولو نیز به همراه آنها و در خانهی آنها بود و تا آخر عمر به خوشی و خرمی باهم زندگی کردند.