کتاب داستان کودک
درۀ مهآلود
در جستجوی حقیقت
مترجم: پیمان خسروی سامانی
به نام خدا
در کوهستانهای بلند، درۀ مهآلودی بود.
ساکنان این دره از دیدن خورشید طلاییرنگ بیبهره بودند. چون مه، سراسر دره را میپوشاند و مانع از پرتوافکنی خورشید میشد.
ساکنان دره، ستارههای درخشان را نیز نمیتوانستند ببینند؛ زیرا مِه، شب را نیز بسیار تیره میساخت.
آنان میپنداشتند تمام جهان را مه فراگرفته است.
پیرامون دره را جنگلهای انبوه و سنگهای بلندِ شیبدار احاطه کرده بود و هیچکس جرئت نمیکرد از دره بیرون برود.
پدران و مادران به فرزندانشان میگفتند: «درة ما بسیار زیباست و شهر ما بسیار قدیمی است؛ زیرا هیچکس به خاطر نمیآورد که چه وقت ساخته شده است.»
گاهی کودکان از پیران میپرسیدند: «آیا بیرون از درۀ ما چیزی هست؟»
آنان در پاسخ میگفتند: «نه، بیرون از درۀ ما هیچ چیزی نیست.»
بیرون از شهر، پسربچۀ کوچکی با پدربزرگ پیرش زندگی میکرد.
روزی پدربزرگ به او گفت: «به یاد دارم هنگامیکه کوچک بودم، شاید کوچکتر از تو، روزی در میان صخرهها راهی یافتم و از جنگل گذشتم و به بالای مه رسیدم.»
پسربچه پرسید: «چه دیدید پدربزرگ؟»
– «دنیای دیگری، درخشان و آکنده از رنگ. گوی زرینی هنگام روز آسمان را میپیمود و نورهای الماس گون، آسمان را انباشته بود.»
ساکنان دره به گفتۀ او میخندیدند و میگفتند: «طلا و الماس در آسمان؟ پیرمرد بهراستی دیوانه است!»
پدربزرگ آهی کشید و گفت: «شاید آنان درست میگویند، پسرم. شاید من پیر شدهام و این چیزها را خواب دیدهام.»
پسربچه گفت: «من باور میکنم، باور میکنم که شما در آسمان، نورهای طلایی و الماس گون دیدهاید.»
با خود اندیشید: «به ساکنان دره نشان خواهم داد که پدربزرگ، دیوانه نیست؛ من راه میان صخرهها را پیدا خواهم نمود و از تپه بالا خواهم رفت تا دنیای نور را ببینم.»
و تا پدربزرگ خوابید به درونِ شبِ مهآلود خزید.
جنگل بهقدری تاریک بود که آرزو کرد ایکاش نرفته بودم.
ولی همچنان با شتاب به راه خود ادامه داد…
در دوردست، جغدی جیغ کشید و گرگها زوزه سر دادند. ولی او همچنان با شتاب به راه خود ادامه داد…
درست هنگامیکه خستگی بر او چیره شد و اندیشید که دیگر نمیتواند بیش از این بالا برود، جنگل و مه به آخر رسید.
فریاد کشید: «سرانجام به قله رسیدم.»
در آسمانِ صبحگاهی هنوز چند ستاره سوسو میزدند و او نخست بار بود که در زندگیاش طلوع خورشید را میدید.
به خود گفت: «پدربزرگ راست میگفت.»
با خوشحالی بهسوی دره دوید و به درون مه پا گذاشت و فریاد کشید: «همه گوش کنید! بالای مه، رنگهای زیبایی هست! دنیای زیبایی هست!»
پیران به او گفتند: «تو اشتباه میکنی، بیرون از درۀ ما چیزی نیست.»
او گفت: «من تا قلۀ کوه بالا رفتم و در آسمان، نورهای طلایی و الماس گون دیدم.»
آنان پوزخند زدند و گفتند: «پسرک، دیوانه است، درست مانند پدربزرگش».
پسربچه گفت: «به شما نشان خواهم داد. اگر از برجهای بلندمان بالا بروید خواهید دید که آنسوی مه چیست.»
پیران گفتند: «اجازه نداریم بالای برجها برویم.»
– «چرا اجازه نداریم؟»
– «چون این کار قدغن شده است.»
پسربچه بهسوی پلههای برج دوید. آنان فریاد زدند: «جلویش را بگیرید!»
پسربچه دوید و از پلکانِ پر پیچوخم برج بالا رفت. نگهبان نعره کشید: «برگرد!»
پسربچه فریاد زد: «اگر میتوانی بیا مرا بگیر.»
آنان دویدند تا او را بگیرند و ناگزیر تندتر و تندتر، بالاتر و بالاتر رفتند تا بالای برج رسیدند.
پسربچه، وقتی دیگران به او رسیدند، گفت: «آسمان را ببینید!»
پیران، نفسنفسزنان گفتند: «خدای من! پسرک راست میگوید.»
او گفت: «پدربزرگ راست میگفت.»
خورشید و ستارگان همواره آنسوی مه میدرخشیدهاند.
بهسوی خانه دوید و به پدربزرگش گفت: «شما درست میگفتید، پدربزرگ، راست میگفتید. آنسوی مه، دنیای زیبایی هست که میتوان از برج بالا رفت و آن را دید.»
پدربزرگ بسیار شاد شد.
از آن هنگام تاکنون، ساکنان دره به سرزمینهای دیگر میروند و از روزهای آفتابی و شبهای پرستاره حکایتها بازمیآورند و مسافران به درۀ مهآلود میآیند و میگویند: «اینجا با آسمان لطیف مهآلودش چه زیباست.»
و هنگامیکه از کنار خانۀ کوچکی میگذرند که بیرون شهر است همه میگویند: «این خانهای است که پسربچه و پدربزرگ خردمندش در آن زندگی میکنند.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)