داستان کودکانه پیش از خواب
درخت و پیرزن
تنهایی بد دردی است
ـ مترجم: مریم خرم
در یک دشت وسیع، پیرزنی تنها زندگی میکرد. فرزندانش همگی در نقاط دیگر زندگی میکردند و او تنهای تنها بود.
یک روز، پیرزن با خود گفت: «اگر یک درخت در کنار خانهی من زندگی میکرد چقدر خوب بود و من سرم با آن گرم میشد و دیگر تنها نبودم!»
صحبتهای پیرزن با کمک باد به گوش درخت هلویی که در فاصلهای نهچندان دور در جنگلی زندگی میکرد رسید. پاییز که شد درخت هلو مادر شد! به کودکانش گفت: «در آنطرف دشت، پیرزنی زندگی میکند که خیلی تنهاست، او دلش میخواهد که با یک درخت، همسایه و همصحبت شود، کدامیک از شما مایلید به آنجا پیش او بروید و تبدیل به یک درخت بزرگ بشوید؟»
یکی از بچهها گفت: «مادر، بگذارید من بروم!»
یکی دیگر از بچهها گفت: «مادر، بگذارید من بروم!»
– «من میروم!»
– «من میروم!»
هرکدام از آنها میخواستند بروند و همنشین پیرزن بشوند. مادر فکری کرد و به یک هلوی تپل و سالم گفت: «بهتر است تو بروی!»
هلو با شنیدن این حرف خوشحال شد، اما ناگهان یادش آمد که نمیتواند راه برود. پس چطور پیش پیرزن برود؟ این فکر را با مادر در میان گذاشت و مادر به فکر فرورفت. لحظاتی بعد، پرندهی آوازخوان بر روی شاخههای درخت هلو نشست و شروع به آواز خواند کرد. درخت مادر از پرنده خواهش کرد تا فرزندش هلو را پیش پیرزن ببرد تا در آنجا مسکن گزیند. بهاینترتیب، پرنده او را به نوک گرفت و به آن طرف دشت پیش پیرزن برد.
هلو در کنار خانهی پیرزن با خیال راحت زیر خاک خوابید. خاکِ آن محل، خوب و مناسب بود و پس از تمام شدن زمستان، بهار آمد و هلو کوچولو بهصورت شاخهای نازک سر از خاک درآورد. پیرزن با دیدن او خیلی خوشحال شد و گفت: «چقدر خوب شد. این درخت کوچولو واقعاً آمده تا با من زندگی کند!»
سال اول، درخت کوچولو دارای برگهای سبز شده بود.
سال دوم، درخت کوچولو بزرگ شده بود و برگهای سبز بیشتری داشت و کلفتتر شده بود.
سال سوم، گلهای درخت درآمدند و شکوفههای صورتی و زیبایش، پیرزن را بینهایت خوشحال کرد. پاییز که شد، هلوهای درخت رسیدند و پیرزن از آنها خورد.
پیرزن، دیگر تنها نبود. روزبهروز خوشحالتر بود و پرندهها نیز در لابهلای شاخ و برگ درخت، لانه کردند و شروع به آواز خواندن کردند.
پیرزن دیگر غمی نداشت و حالا دوستان زیادی داشت. مرتب به درخت میرسید و برای پرندگان دانه میریخت تا آنها هم در خوشحالی او سهیم باشند.