کتاب داستان کودکانه
دخترک و پری دریایی
آرزویت را دنبال کن!
تصویرگر: هادی ابراهیمزاده
به نام خدا
دخترک، هرروز نزدیک ظهر، سبد غذایی را که مادرش به او میداد، برای پدربزرگش به شالیزار میبرد. او پدربزرگش را خیلی دوست داشت. دلش میخواست هر چه زودتر زخمهای دست پدربزرگش خوب شود.
وقتی از پیش پدربزرگ برمیگشت، کنار شالیزار مینشست و فکر میکرد.
یک روز پرندهای با پرهای رنگارنگ روی یکی از ساقههای برنج نشست و گفت: «دخترک قشنگ! چرا ناراحت هستی؟ به چی فکر میکنی؟»
دخترک سرش را بالا کرد و گفت: «ای پرندۀ رنگارنگ! دست پدربزرگم زخم شده است. دلم میخواهد زخمهای دست او خوب شود.»
پرندۀ رنگارنگ جَستی زد و به دخترک نزدیکتر شد و گفت: «دخترک مهربان! مشکل تو را فقط پری دریایی میتواند حل کند. بلند شو…! زودتر راه بیفت و پری دریایی را پیدا کن.»
پرندۀ رنگارنگ وقتی حرفش تمام شد، پَر زد و در آسمان ناپدید شد.
دخترک، خوشحال و خندان از جایش بلند شد و شروع به دویدن کرد تا به برکهای رسید. درحالیکه نفسنفس میزد، کنار برکه نشست. ناگهان با صدای بلندی فریاد کشید: «آهای مرغ دریایی …! آهای مرغ دریایی …! بیا اینجا… به من کمک کن …!»
مرغ دریایی در آسمان چرخی زد و نزدیک دخترک به زمین نشست و بالهای خود را جمع کرد و گفت: «دخترک نازنین! تو مرا صدا کردی؟ با من چکار داری؟ من چه کمکی میتوانم به تو بکنم؟»
دخترک کمی به مرغ دریایی نزدیک شد و گفت: «ای مرغ دریایی! دست پدربزرگم زخم شده است. دلم میخواهد زخمهای دست او خوب شود. پرندۀ رنگارنگی گفت که پری دریایی میتواند به من کمک کند. خواهش میکنم راه دریا را به من نشان بده. تا هوا تاریک نشده، من باید به خانه برگردم. آیا کمکم میکنی؟»
مرغ دریایی فوری پاسخ داد: «تو باید اسب تند پا را پیدا کنی. او خیلی زود تو را به دریا میرساند. من هم با شما خواهم آمد و راه دریا را به شما نشان خواهم داد.»
دخترک کمی عصبانی شد و گفت: «ای خدا…! حالا اسب تند پا را کجا پیدا کنم؟»
مرغ دریایی گفت: «ناراحت نباش. اسب تند پا در بیشهای نزدیک همین برکه، مشغول علف خوردن است.»
مرغ دریایی پرواز کرد و دخترک هم به دنبال او بهطرف بیشه دوید. وقتی آنها به بیشه رسیدند، دخترک اسبی را دید که رنگش مثل برف، سفید بود. موهای پشت گردن اسب بهقدری بلند بود که از گردنش آویخته بود. مرغ دریایی جلوی اسب به زمین نشست و گفت: «سلام ای اسب تند پا! این دختر به کمک تو احتیاج دارد. تو میتوانی با سرعت باد، دخترک را به کنار دریا ببری. او میخواهد از پری دریایی کمک بگیرد تا زخمهای دست پدربزرگش خوب شود.»
اسب تند پا سرش را بالا کرد و شیهۀ بلندی کشید و گفت: «من آمادهام.»
دخترک با خوشحالی به اسب نزدیک شد و بر پشت او سوار شد.
اسب تند پا به دخترک گفت: «دستهای خود را دور گردن من حلقه کن و خودت را محکم نگهدار.»
آنها در یک چشم به هم زدن به دریا رسیدند. دخترک با تعجب به دریا نگاه کرد. آخَر او تابهحال اینهمه آب را ندیده بود. دخترک دستهای کوچک خود را به گردن و بال اسب کشید و بهسرعت از پشت او پایین پرید.
دریا، آرام بود. ماهیهای کوچک از آب بیرون میپریدند و دوباره به داخل آب برمیگشتند. دخترک بالای صخرهای رفت و روبهدریا نشست و فریاد زد: «آهای پری دریایی …!»
دخترک فقط صدای آرام موجهای دریا را شنید. کمی ناامید شده بود، اما دوباره پری دریایی را صدا زد: «پری دریایی مهربان کجایی؟! خواهش میکنم از آب بیرون بیا و به من کمک کن!»
دخترک با دقت به دریا نگاه میکرد، اما بازهم از پری دریایی خبری نشد. او ناراحت شد و با خود فکر کرد: «حتماً پرندۀ رنگارنگ به من دروغ گفته است.» بعد یاد زخمهای دست پدربزرگش افتاد و چشمانش پر از اشک شد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.
مرغ دریایی و اسب تند پا از گریۀ دخترک ناراحت شدند. این بار آنها باهم فریاد زدند: «پری دریایی کجایی؟! خواهش این دختر را قبول کن و خود را به ما نشان بده!»
در این موقع آب دریا بهآرامی تکان خورد و پری دریایی سرش را از آب بیرون آورد. هنوز خورشید میتابید. موهایِ طلاییِ پری دریایی، زیر نور خورشید برق میزد.
پری دریایی، آرامآرام میان آب شنا کرد و نزدیک ساحل آمد. دخترک از خوشحالی زبانش بند آمده بود. او گل سرخی را که به موهای خود زده بود، بیرون آورد و در آب انداخت. پری دریایی گل سرخ را برداشت و میان موهای طلایی خود فروکرد.
مرغ دریایی گفت: «سلام ای پری دریایی! این دختر کوچک و مهربان آرزویی دارد. او برای دیدن شما سختی زیادی کشیده است.»
اسب تند پا هم گفت: «بله درست است. خواهش میکنم کمکش کنید. او باید قبل از غروب آفتاب، به خانهاش برگردد.»
پری دریایی به دخترک گفت: «سلام دختر قشنگ! به خاطر گل سرخی که به من دادی، متشکرم. حالا بگو بدانم چه آرزویی داری؟»
صدای آرام و مهربان پری دریایی، دخترک را یاد صدای پدربزرگش انداخت. او برای اینکه زودتر به آرزویش برسد باعجله گفت: «سلام ای پری دریایی! دست پدربزرگ مهربانم، وقتیکه کار میکرده، زخم شده است. دلم میخواهد زخمهای دست او خوب شود. پرندۀ رنگارنگی گفت که تو میتوانی به من کمک کنی.»
پری دریایی گفت: «آفرین بر تو دختر مهربان! من هم مثل تو، پدربزرگ و مادربزرگم را دوست دارم؛ اما…»
وقتی پری دریایی حرف خود را ناتمام گذاشت، دخترک ناامید شد. پیش خود فکر کرد که پری دریایی هم نمیتواند به او کمک کند. پس دوباره با صدای بلند به گریه افتاد.
پری دریایی در آب چرخی زد و دوباره پیش دخترک آمد و ادامه داد: «دختر قشنگ! حالا چرا گریه میکنی؟ هنوز که حرف من تمام نشده است. زخمهای دست پدربزرگ تو، با گلی خوب میشود که مثل هیچ گلی نیست. باید بگردی و آن را پیدا کنی.»
پری دریایی بعد از گفتن این حرف، خداحافظی کرد و آرامآرام ازآنجا دور شد.
بعد از رفتن پری دریایی، مرغ دریایی نزدیک دخترک آمد و گفت: «به چی فکر میکنی؟ مگر نگفتی که باید زودتر به خانه برگردی؟ پس چرا نشستهای؟»
دخترک وقتی حرفهای مرغ دریایی را شنید، از جا پرید و گفت: «بله، باید زودتر برگردم. ولی … ولی من گلی را که مثل بقیه گلها نیست از کجا پیدا کنم…؟»
اسب تند پا، میان حرف دخترک دوید و گفت: «ناراحت نباش. حالا نزدیک غروب است. فعلاً باید من تو را به خانهات برگردانم. فردا صبح، دوباره پای کوه سنگی جمع میشویم و باهم میگردیم تا آن گل را پیدا کنیم. حالا پشت من سوار شو و محکم بنشین»
مرغ دریایی هم گفت: «بالای کوه سنگی، یک دشت پر از گلهای رنگارنگ هست. من شما را به آنجا میبرم.»
دخترک که کمی امیدوار شده بود، از مرغ دریایی خداحافظی کرد و بر پشت اسب تند پا سوار شد. او قبل از غروب آفتاب به خانه رسید.
فردا صبح زود، وقتیکه خورشید، تازه از پشت کوه بیرون آمده بود، دخترک از خانه بیرون آمد. او میخواست هر چه زودتر گلی را که پری دریایی گفته بود، پیدا کند. دخترک وقتی نزدیک کوه سنگی رسید، اسب تند پا را دید و پیش او رفت. اسب تند پا گفت: «سلام دختر مهربان! خیلی زود آمدی! اما مرغ دریایی از من و تو، زودتر آمد. او رفت تا راه دشت پر گل را پیدا کند.»
آنها مشغول صحبت بودند که مرغ دریایی از بالای کوه، پرواز کرد و پیش آنها آمد. مرغ دریایی به دخترک گفت: «من راه دشت پر گل را پیدا کردم. تو سوار اسب شو و باهم دنبال من بیایید. ما باید از کوه بالا برویم.»
دخترک، پشت اسب، سوار شد. اسب تند پا، با زحمت زیاد از کوه بالا میرفت. تمام بدنش خیس عرق شده بود. دخترک، تند تند، با دستهای کوچکش موهای او را نوازش میکرد. آنها از آخرین صخره هم بالا رفتند و وقتی بالای آن صخره رسیدند، دخترک از تعجب دهانش باز ماند. اسب تند پا هم که نفسنفس میزد، ایستاد.
دخترک، دشت پر گل و زیبایی را روبروی خود دید. هر دسته از گلهای آن دشت به یک رنگ بود. از پشت اسب پایین پرید و بهسوی دشت دوید. پروانهها با بالهای قشنگ و رنگارنگ خود، روی گلها پرواز میکردند. دخترک با شادی، دنبال پروانهها میدوید.
مرغ دریایی نزدیک دخترک رفت و گفت: «دختر مهربان! آیا نمیخواهی گلی را که مثل گلهای دیگر نیست، پیدا کنی؟»
دخترک باعجله جواب داد: «چرا … چرا … اما اینجا همۀ گلها مثل هم هستند! من چگونه آن گل را پیدا کنم؟»
مرغ دریایی گفت: «دختر مهربان، صبر داشته باش! تو باید با دقت لابهلای گلها را بگردی. من هم به تو کمک میکنم.»
دخترک به گلها نگاه میکرد و از اینطرف به آنطرف میدوید؛ اما همۀ گلها مثل هم بودند. خورشید کمکم به وسط آسمان میرسید. دخترک خسته شد و در گوشهای نشست. اشک، چشمانش را پر کرده بود.
ناگهان صدای پرندهای را شنید. بهطرف صدا برگشت و همان پرندهای را دید که قبلاً در شالیزار دیده بود. پرندۀ رنگارنگ، دور یک گل میچرخید. آن گل، مثل هیچکدام از گلهای دیگر نبود. رنگ گل، مثل رنگهای رنگینکمان بود.
دخترک خدا را شکر کرد و دستهای کوچک خود را برای پرندۀ رنگارنگ که به آسمان میرفت، تکان داد. او از بوتۀ گل رنگینکمان، چند شاخه گل چید و همراه مرغ دریایی و اسب تند پا به خانه بازگشت.
وقتی پدربزرگ به خانه آمد، دخترک گلهای رنگینکمان را به پدربزرگ مهربانش هدیه داد. او همهچیز را برای پدربزرگش تعریف کرد.
صبح که پدربزرگ از خواب بیدار شد، نگاهش به دستش افتاد. زخمهای دست او خوب شده بود. پدربزرگ با خوشحالی فریاد زد: «ای خدای من! دستم… زخمهای دستم خوب شده است…»
چشمان دخترک از شادی برق زد. دخترک آهسته و آرام خود را میان بازوان پدربزرگش جای داد. پدربزرگ، دستهای مهربانش را روی سر دخترک کشید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)