سعید یک دانش‌آموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمی‌زد، نمی‌توانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشه‌ی عینکش جای انگشت‌های کثیفش دیده می‌شد. او همه‌چیز را کثیف و پر لکه می‌دید.

داستان کودکانه: داستان یک نقاشی

داستان یک نقاشی
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

سعید یک دانش‌آموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمی‌زد، نمی‌توانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشه‌ی عینکش جای انگشت‌های کثیفش دیده می‌شد. او همه‌چیز را کثیف و پر لکه می‌دید.

یک روز آموزگار کاغذ سفید و تمیزی به او داد تا یک نقاشی بکشد. سعید نگاهی به کاغذ کرد و گفت: «این کاغذ که خیلی کثیف است. من چطوری روی این کاغذ کثیف و پر از لکه نقاشی بکشم؟»

آموزگار لبخندی زد و دست سعید را گرفت و او را کنار شیر آب برد. عینکش را برداشت و با آب و صابون شست و با دستمال تمیزی خشک کرد و به سعید داد.

سعید عینک تمیز را به چشمش زد و باهم به کلاس برگشتند. آموزگار دوباره همان صفحه کاغذ را به او داد. سعید نگاهی به کاغذ کرد و گفت: «چه کاغذ تمیزی! چقدر سفید است! الآن برایتان یک نقاشی قشنگ می‌کشم.»

او مداد سیاهش را برداشت و چند نقطه روی کاغذ گذاشت و به معلمش گفت: «بفرمایید، این هم نقاشی من.» آموزگار نگاهی به کاغذ انداخت و با تعجب به سعید نگاه کرد.

سعید گفت: «این نقطه‌ها جای پاهای من روی برف هستند. این نقاشی نشان می‌دهد که در یک روز برفی من روی برف‌ها راه‌رفته‌ام و جای پاهایم باقی مانده است.»

آموزگار لبخندی زد و یک نقطه‌ی ریز زیر نقاشی گذاشت و گفت: «من هم یک نمره‌ی بیست روی برف‌ها گذاشتم اما عدد ۲ آب شد و همین صفرش به جا ماند.»

سعید از پشت عینک نگاهی به آموزگار کرد و با خودش گفت: «تابه‌حال چهره‌ی آموزگارم را این‌طور واضح ندیده بودم. حالا که عینکم تمیز شده می‌بینم چقدر قیافه‌اش جدی است و نمی‌شود با او شوخی کرد.» او روی آن کاغذ سفید یک نقاشی قشنگ و کامل کشید و آموزگار هم یک نمره‌ی بیست واقعی به او داد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *