تبریک حلول ماه مبارک رمضان
یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد مادرش را ندید. به‌جای مادر، مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می‌کرد. نرگس نگران شد. بغض کرد و با گریه گفت: «مامانم کجاست؟ من مامانم را می خوام.»

داستان کودکانه داداش رضا

داداش رضا
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد مادرش را ندید. به‌جای مادر، مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می‌کرد. نرگس نگران شد. بغض کرد و با گریه گفت: «مامانم کجاست؟ من مامانم را می خوام.»

مادربزرگ با مهربانی جواب داد: «عزیزم، گریه نکن. مامانت رفته  بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»

اما نرگس گریه می‌کرد و می‌گفت: «من مامانمو می خوام. دلم براش تنگ شده.»

مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبر داشته باش و حوصله کن. مامانت فردا  با یه نی‌نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده. اون وقت تو می تونی‌نی‌نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»

نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید: «نی‌نی اسمش چیه؟»

مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره. تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»

نرگس گفت: «نمی دونم.»

مادربزرگ گفت: «حالا بیا  بریم دست و صورتت را بشور بعد باهم فکر می‌کنیم که اسمش را چی بذاریم.»

نرگس گفت: «باشه مادربزرگ.»

و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد. بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت: «حالا بیا فکر کنیم ببینیم اسم  بچه را چی بذاریم.»

مادربزرگ با خنده گفت: «باشه؛ اما من حوصله‌ام سر رفته. بیا باهم بریم  بیرون. کمی قدم  بزنیم. نون بخریم و برگردیم بعد فکر می‌کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»

نرگس خوشحال شد و گفت: «آخ جون! چه خوب. الآن روسری‌ام رو سرم می‌کنم و همراه شما میام.»

مادربزرگ گفت: «قربون نوه‌ی گلم  برم که روسری سرش می کنه.»

آن‌وقت هردو باهم به خیابان رفتند. همه‌جا چراغانی بود و جلوی مغازه‌ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.

نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت: «مادربزرگ، نگاه کنید! همه‌جا چراغونه. چقد قشنگه!»

مادربزرگ با خوشحالی  گفت: «آره عزیزم، تولد امام رضاست.»

نرگس گفت: «کی؟ امام رضا؟»

مادربزرگ جواب داد: «آره  عزیزم، امام هشتم. مگه یادت  نیست پارسال  باهم رفتیم زیارت حرم امام  رضا.»

نرگس گفت: «آهان! یادم اومد. همون جا که گنبدش طلایی بود. نقاره می‌زدن. تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»

مادربزرگ خندید و گفت: «آفرین، چه خوب یادت مونده!»

نرگس گفت: «من امام رضا  را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا.»

مادربزرگ با خنده پرسید: «دیگه دلت چی می خواد؟»

نرگس فکری کرد و جواب داد: «دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا  بذاریم.»

مادربزرگ با خوشحالی گفت: «وای! چه فکر خوبی! منم موافقم. داداشت  شب تولد امام رضا به دنیا اومده. اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا  بذاری. باشه؟»

نرگس گفت: «باشه مادربزرگ. چشم.»

مادربزرگ و نرگس کمی  توی خیابان قدم زدند  و به پارک رفتند.  نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت. وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد. نرگس از او تشکر کرد و ناهارش را بااشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد. آن روز مادر به خانه برنگشت.

فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدار شد: «نرگس جون، پاشو دخترم. مامانت  برگشته خونه. پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظر تو هستند.»

نرگس خمیازه‌ای کشد و خواب‌آلود جواب داد: «الآن پا میشم.»

مادربزرگ گفت: «پاشو داداش کوچولوی نازت  رو ببین. داره گریه می کنه.» نرگس صدای گریه نوزاد را شنید. از رختخواب بیرون پرید و به آشپزخانه رفت و به مادربزرگ سلام کرد.

مادربزرگ گفت: «علیک سلام بالاخره  بیدار شدی. بریم دست و صورتت رو بشور. می‌شنوی؟ داداشت داره گریه می کنه.»

نرگس خندید و چیزی نگفت. با دست و صورت تمیز و موهای شانه‌زده پیش  پدر و مادرش رفت و سلام کرد. مادر با خوشحالی گفت: «سلام به روی ماهت. به‌به! دختر کوچولوی عزیزم. بیا اینجا پیش خودم. دلم برات تنگ شده بود.»

پدر نرگس گفت: «سلام عزیزم، نرگس جان، مامانت توی بیمارستان، فقط سراغ تو را می‌گرفت. دلش حسابی برات تنگ شده بود.»

در همان وقت داداش کوچولوی نرگس بازهم گریه کرد.

نرگس گفت: «وای داداش کوچولوم گریه می کنه.»

مادربزرگ گفت: «همه‌ی بچه کوچولوها گریه می‌کنند. خودت هم همین‌جوری بودی. همش گریه می‌کردی.»

نرگس گفت: «مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»

همه خندیدند. پدر گفت: «فکر می‌کنی همش همین قدی بودی؟ تو هم کوچولو بودی عزیزم.»

مادربزرگ گفت: «آره دختر گلم مامان بهت  شیر داد و ازت مواظبت کرد تا بزرگ  شدی. حالا هم به داداشت شیر میده و ازش مواظبت می کنه تا بزرگ بشه. تو هم می تونی کمکش می‌کنی.»

مامان به داداش کوچولو شیر داد و او ساکت شد.

نرگس به او نگاه کرد و گفت: «داداش کوچولوم چه نازه.» و آهسته به نوزاد گفت: «داداش رضا سلام.»

پدر پرسید: «چی؟ چی گفتی؟ داداش رضا؟»

مادربزرگ جواب داد: «بله نرگس اسم داداشش را گذاشته رضا»

مامان گفت: «چه خوب! منم می‌خواستم بگم بهتره اسمش را رضا  بذاریم. آخه شب تولد امام  رضا به دنیا اومد.»

پدر رو به نرگس کرد و با مهربانی گفت: «چه فکر خوبی! دختر گلم ممنونم که کار ما را راحت کردی و اسم برادرت را خودت انتخاب کردی. رضا اسم خیلی خوبیه. اسم امام هشتمه.»

مادربزرگ گفت: «آره من و نرگس دیروز باهم حرف زدیم. نرگس یادشه که پارسال رفتیم زیارت امام رضا و اون برای کبوترا دونه پاشید. گنبد طلا و صدای نقاره‌ها را هم یادشه.»

نرگس گفت: «باباجون، داداشم که بزرگ شد باهم بریم مشهد زیارت امام رضا. باشه؟»

پدر گفت: «باشه دخترم. آگه خدا بخواد و قسمت  بشه حتماً میریم  زیارت امام رضا. من که خیلی دلم هوای حرم آقا امام رضا رو کرده.»

مامان نرگس را صدا زد و گفت: «نگاه کن نرگس جان داداشت خوابید. داره توی خواب لبخند می زنه. حتماً فهمیده که خواهر مهربونش  اسمش رو گذاشته رضا. خوشحاله مگه نه؟»

نرگس خندید و گفت: «بله خوشحاله.»

مادربزرگ گفت: «حالا وقتشه که باهم به این کوچولو بگیم به خونه خوش اومدی آقا رضا.»

پدر و مادر و نرگس و مادربزرگ باهم گفتند: «به خونه خوش اومدی آقا رضای کوچولو.»

اما رضا کوچولو خواب بود و توی خواب لبخند می‌زد.

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***