داستان کودکانه و آموزنده
خرگوش صحرایی و لاکپشت
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
خرگوش صحرایی جوانی در روستا زندگی میکرد. او خیلی زیبا بود و آنقدر پاهایش سریع بودند که مطمئن بود هیچکس نمیتواند او را شکست دهد.
خرگوش از اینکه حیوانات دیگر مخصوصاً لاکپشت کوچولو را مسخره کند و دست بیندازد لذت میبرد.
خرگوش به لاکپشت میگفت: «تو خیلی زشتی. به پاهای کوچولو و سر کوچیک و قلنبهات نگاه کن! ببین چقدر کند و تنبل هستی!»
تا اینکه، لاکپشت از حرفها و کارهای خرگوش خسته شد و گفت: «تو فکر میکنی که می تونی با پاهای بلند و بزرگت خیلی سریع بدوی! اما من که پاهای کوچیک و کوتاهی دارم، مثل تو سریع راه میرَم!»
لاکپشت ادامه داد: «حرف منو باور نمیکنی؟ خوب باهم مسابقه میذاریم.»
خرگوش خندید و گفت: «باشه، قبوله.»
با فرمان روباه، هر دو شروع کردند. لاکپشت، زمان را از دست نداد و با تمام سرعتی که میتوانست حرکت کرد. اما خرگوش، که مدام لاکپشت را مسخره میکرد، فکر کرد که میتواند حتی روی علفها چرت بزند.
او با خودش فکر کرد که وقت زیادی دارد تا به لاکپشت برسد و مسابقه را ببرد! اما وقتیکه از خواب بیدار شد … وای … لاکپشت در خط پایان بود!
کسی که مسابقه با آن خرگوش لافزن را برد لاکپشت کوچولو بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)