کتاب-داستان-کودکانه-خرس-سفید-کوچولو-و-دوستش

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال

کتاب داستان کودک

خرس سفید کوچولو و دوستش

فرار به قطب شمال

نویسنده و نقاش: هانس دوبیر
مترجم: پری ناز مرعشی

به نام خدا

خرسِ سفیدِ کوچولو خیلی تنها بود. وقتی کنار اقیانوس سرد و آبی می‌نشست و آن را تماشا می‌کرد به خود می‌گفت ای‌کاش دوستی داشتم که می‌توانستم با او بازی کنم.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 1

وقتی به خانه می‌آمد، شست مادرش خبردار می‌شد که او ناراحت است. می‌پرسید: «چرا این‌قدر غمگینی؟»

خرسِ سفیدِ کوچولو با اندوه جواب می‌داد: «چون هیچ دوستی ندارم.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 2

مادرش می‌گفت: «غصه نخور. بالاخره یک روز تو هم یک نفر را پیدا می‌کنی که با او بازی کنی.»

صبح روز بعد، وقتی خرس سفید کوچولو از خانه بیرون رفت تا قدمی بزند به نظرش رسید که خرس سفید و کوچولوی دیگری کنار یک جعبۀ بزرگ و چوبی ایستاده است. خرس کوچولو به خود گفت: «بهتر است جلو بروم و سلام کنم.» اما وقتی نزدیک‌تر شد فهمید آن خرس سفید از چوب ساخته شده است.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 3

خرس کوچولو بوی غذا شنید. این بود که به داخل جعبه رفت تا ببیند این بو مال چه غذایی است. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید و درِ جعبه محکم بسته شد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 4

خرس سفید کوچولو به دام افتاده بود.

داخل جعبه آن‌قدر تاریک بود که خرس کوچولو هیچ‌چیز نمی‌دید. خود را به در زد، اما در باز نشد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 5

خرس سفید کوچولو ساعت‌ها توی جعبه نشست. یاد پدر و مادرش افتاد و فکر کرد اگر به خانه برنگردد آنان نگران می‌شوند.

ناگهان از بیرون جعبه صداهایی شنید. جعبه از جایش تکان خورد و خرس کوچولو احساس کرد که کسی آن را بلند می‌کند.

خرس کوچولو سخت ترسید. جعبه یک ساعت تمام بالا و پایین و جلو عقب رفت. وقتی بالاخره جعبه از حرکت بازایستاد، خرس کوچولو فریاد کشید؛ اما هیچ‌کس درِ جعبه را باز نکرد.

آنگاه جعبه شروع کرد به تکان خوردن و خرس کوچولو غرش بلندی شنید. حس کرد کسی او را پایین و عقب می‌کشد و دِل اَندرونه‌اش به هم می‌خورد، اما دیری نگذشت که این حالت از بین رفت. او حالا خیلی خسته بود آن‌قدر خسته که خود را گلوله کرد و خوابید.

مدتی بعد خرس کوچولو صدای بلندی شنید و بالاخره درِ جعبه باز شد. خرس کوچولو خود را در جای عجیب‌وغریبی یافت که پر از جعبه‌های چوبی بود و بوهای ناآشنایی هم به مشامش می‌رسید.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 6

صدایی دوستانه گفت: «آهای، خرس سفید کوچولو، بیا اینجا.» خرس کوچولو سرش را بالا کرد و وقتی شیر ماهی بزرگی را در آنجا دید سخت جا خورد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 7

خرس کوچولو پرسید: «تو اینجا چه می‌کنی؟»

شیر ماهی گفت: «من هم درست مثل تو به دام افتاده‌ام. جغد می‌گوید ما را به یک باغ‌وحش می‌برند.»

خرس کوچولو پرسید: «باغ‌وحش چیست؟»

شیر ماهی گفت: «نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم. می‌توانی چِفت این در را باز کنی؟»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 8

خرس کوچولو با پنجه‌هایش به چفت ضربه زد و در را باز کرد. شیر ماهی سَلانه‌سَلانه از قفسش بیرون آمد و آن دو تصمیم گرفتند حیوانات دیگر را هم آزاد کنند.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 9

وقتی درِ قفس‌ها را باز کردند، حیوانات زیادی دور خرس کوچولو جمع شدند که او پیش‌تر، هیچ‌کدامشان را ندیده بود اما جالب‌تر از همه خرس قهوه‌ای کوچولویی بود که از آخرین جعبه بیرون آمد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 10

شیر ماهی بسیار باهوش بود و خیلی زود راهی پیدا کرد تا همه فرار کنند؛ اما تمام حیوانات از اینکه آزاد شده بودند به‌قدری خوشحال بودند که دویدند و رفتند و شیر ماهی را که نمی‌توانست تند بدود پشت سرشان جا گذاشتند شیر ماهی فریاد زد: «صبر کنید تا من هم بیایم.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 11

خرس سفید کوچولو و خرس قهوه‌ای کوچولو وقتی فریاد شیر ماهی را شنیدند ایستادند و برگشتند و رفتند تا به دوستشان کمک کنند. خرس سفید کوچولو گفت: «ببخشید که شما را جا گذاشتیم. ما این کار را باهم شروع کردیم و باید باهم تمامش کنیم.»

وقتی آن سه دوست به جنگل رسیدند، هوا تاریک شده بود. آنان به‌دشواری توانستند از دست کسانی که درصدد بودند دستگیرشان کنند در بروند.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 12

وقتی به اعماق جنگل رسیدند و دیگر خطری آنان را تهدید نمی‌کرد، خرس سفید و خرس قهوه‌ای و شیر ماهی روی زمین دراز کشیدند و به خوابی عمیق فرورفتند.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 13

صبح روز بعد وقتی خرس سفید کوچولو از خواب بیدار شد دید که خرس قهوه‌ای گریه می‌کند.

خرس سفید پرسید: «چی شده؟ دیگر هیچ خطری وجود ندارد.»

خرس قهوه‌ای ناله‌ای کرد و گفت: «به خاطر پدر و مادرم گریه می‌کنم. آن‌ها پیش از من به دام افتاده بودند و من شاید دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را نبینم.»

خرس سفید گفت: «متأسفم» اما ناگهان فکری به سرش زد. با خوشحالی گفت: «به خانۀ ما بیا! و خواهر من بشو.»

خرس قهوه‌ای پرسید: «پدر و مادرت از اینکه من قهوه‌ای هستم ناراحت نمی‌شوند؟»

خرس سفید گفت: «معلوم است که ناراحت نمی‌شوند، خرس که با خرس فرقی ندارد.»

وقتی شیر ماهی از خواب بیدار شد، آن سه دوست در مورد اینکه چگونه به خانه برگردند با یکدیگر صحبت کردند.

شیر ماهی گفت: «اگر رودخانه‌ای پیدا می‌کردیم من می‌توانستم شما دو نفر را پشتم سوار کنم و ببرم.»

وقتی شیر ماهی صحبت می‌کرد، خرس قهوه‌ای متوجه زنبورهایی شد که دور درختی پرواز می‌کردند. رو به خرس سفید کرد و گفت: «من گرسنه‌ام. کمکم می‌کنی کمی عسل پیدا کنم؟»

خرس سفید پیش از آن زنبور ندیده بود و به همین دلیل می‌ترسید. او و شیر ماهی پشت بوته‌ها پنهان شدند.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 14

خرس سفید و شیر ماهی خیلی از عسل خوششان آمد و سه‌نفری، بعدازآنکه عسلشان را خوردند، رفتند تا رودخانه‌ای پیدا کنند. به جنگلی رسیدند. خرس سفید از اینکه در جنگل این‌همه درخت هست تعجب کرد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 15

خوشبختانه حس بویایی خرس قهوه‌ای بسیار قوی است، دیری نگذشت که او توانست دوستانش را به نهر کوچکی برساند. تا چشم شیر ماهی به نهر افتاد شیرجه رفت توی آن و در آب غوطه خورد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 16

شیر ماهی با خوشحالی گفت: «خیلی عالی است. پشتم سوار شوید تا برویم.»

شیر ماهی شنا می‌کرد و جلو می‌رفت تا رسید به جایی که نهر به رودخانه‌ای پیوست. خرس سفید برای خرس قهوه‌ای از وطن زیبایش حرف زد.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 17

آنگاه خرس سفید بوی آشنایی را شنید. گفت: «ما داریم به یک شهر می‌رسیم. من یک‌بار شهر را دیده‌ام. باید خیلی مواظب باشیم، بهتر است صبر کنیم تا هوا تاریک شود.»

وقتی آن سه دوست کنار رودخانه نشسته بودند و منتظر بودند تا خورشید غروب کند، خرس سفید ماجرایی را که در شهر برایش پیش آمده بود برای دوستانش تعریف کرد. او گفت: «من در شهر چند گربۀ قشنگ دیدم، اما در شهر همه‌چیز خیلی کثیف است. وطن من خیلی قشنگ‌تر از شهر است.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 18

روز بعد، خرس سفید و شیر ماهی بوی آب شور دریا را از دور شنیدند. خرس سفید به خرس قهوه‌ای گفت: «دیگر به خانه نزدیک شده‌ایم.»

شیر ماهی گفت: «نزدیک نشده‌ایم. هنوز راه زیادی در پیش داریم و اول باید از آن دروازه‌های بزرگی که جلویمان است بگذریم.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 19

کمی بعد در وسط اقیانوس بودند. طوفان شروع شده بود و موج‌ها بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند.

شیر ماهی فریاد زد: «مرا محکم بگیرید.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 20

آن سه دوست بالاخره به قطب شمال رسیدند. خرس قهوه‌ای به منظرۀ غریبی که در برابر چشم‌هایش گسترده بود خیره شد. او پیش از آن هم برف دیده بود؛ اما هیچ‌گاه این‌همه برف را یکجا ندیده بود.

شیر ماهی، خرس سفید و خرس قهوه‌ای را نزدیک خانۀ خرس سفید پیاده کرد. حالا دیگر زمان خداحافظی بود.

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 21

شیر ماهی گفت: «متشکرم که به من کمک کردید و پا به پای من راه آمدید. من بدون کمک شما هرگز به خانه نمی‌رسیدم.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 22

خرس سفید گفت: «و ما هم بدون کمک تو هرگز به خانه نمی‌رسیدیم.» شیر ماهی شناکنان دور شد و خرس سفید و خرس قهوه‌ای رفتند تا پدر و مادر خرس سفید را پیدا کنند. خرس قهوه‌ای نمی‌توانست روی یخ و برف درست راه برود. او هی لیز می‌خورد و سُر می‌خورد.

خرس سفید ناگهان پدر و مادرش را دید و به‌طرف آنان دوید تا با آنان سلام و احوالپرسی کند. خرس قهوه‌ای پشت سر او لیز می‌خورد و پیش می‌آمد.

مادرش گفت: «کجا بودی؟ ما خیلی نگرانت شدیم.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 23

خرس سفید کوچولو ماجرایی را که برایش اتفاق افتاده بود برای پدر و مادرش تعریف کرد و گفت که خرس قهوه‌ای از پدر مادرش دور افتاده است.

خرس سفید کوچولو گفت: «چون رنگش قهوه‌ای است می‌ترسد شما به او اجازه ندهید پیش ما بماند.»

پدر خرس سفید گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی. خرس، خرس است.»

مادر خرس سفید، خرس قهوه‌ای را بغل کرد و گفت: «تو خرس خیلی زیبایی هستی. می‌توانی تا هر وقت که دوست داری پیش ما بمانی.»

داستان کودکانه: خرس سفید کوچولو و دوستش || فرار به قطب شمال 24

خرس سفید کوچولو بسیار خوشحال شد و گفت: «دیگر نمی‌توانم صبر کنم. باید هر چه زودتر به خانه بروم. خیلی چیزها هست که می‌خواهم به دوست جدیدم نشان بدهم.»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *