داستان کودکانه
خرسِ آوازهخوان
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
سالها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همهی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکستهی پرندهای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.
یک روز، بازار مَکارِه در شهر برپا شد. آن روز، پیتر خیلی خوشحال بود. او میتوانست چادرهای رنگارنگی را که در دشت برپاشده بود و گاریهایی را که اجناس عجیبوغریب با خودشان حمل میکردند، ببیند. بهمحض باز شدن بازار، پیتر رفت تا با چند تا سکهای که در جیب داشت، شانسش را امتحان کند. او بازیهای مختلفی کرد و آخرین سکهاش را برای کِشتی صَبا خرج کرد. وقتی میخواست به خانه برگردد، چشمش به منظرهی وحشتناکی افتاد. توی یک قفس، یک خرس قهوهای بزرگ، به دیوارهی قفس تکیه داده بود و غمگین و ناراحت به نظر میرسید، جلوی قفس، روی یک تابلوی کوچک، اسم خرس را نوشته بودند: لامبِرت. خرس آنقدر ناراحت به نظر میرسید که پیتر فوری تصمیم گرفت او را آزاد کند؛ اما درِ قفس با قفل محکمی بسته شده بود و پیتر نمیدانست چگونه قفل را بشکند. درحالیکه نگاه غمگین خرس، پیتر را دنبال میکرد، او بهطرف خانهاش حرکت کرد.
آن شب، پیتر در تخت خواب هِی وول خورد. چهکار باید میکرد؟ آنقدر قوی نبود که بتواند قفل قفس را بشکند. البته معلوم بود که صاحبش هم اصلاً حاضر نیست خرس را آزاد کند. نیمههای شب بود که او تصمیم گرفت به بازار برگردد و خرس را آزاد کند. از تخت خواب بیرون آمد و زیر نور ماه بهطرف بازار به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، دید خرس با صدایی بسیار زیبا برای خودش آواز میخواند. پیتر از این صدای زیبا حیرت کرد. چند لحظه به آواز زیبای خرس گوش داد. بعد فکری به ذهنش رسید. او به یاد اطلاعیهای افتاد که روی دروازهی قصر پادشاه نصب کرده بودند. گفت: «گریه نکن لامبرت. فکر میکنم راهی برای نجات تو از این قفس پیدا کردم؛ اما اول باید آوازت را به من یاد بدهی.» خرس از این کار خوشحال شد. چند لحظه بعد، آنها باهم آواز میخواندند، بعد، پیتر گفت: «باید بروم، ولی فردا برمیگردم. یادت باشد وقتی من را دیدی، آماده باشی که آوازت را بخوانی.»
روز بعد، پیتر بهترین لباسهایش را پوشید و راهیِ قصر شد. پیتر هنوز به خاطر داشت که روی اطلاعیه، با دست خطی زیبا نوشته شده بود: «پادشاه، یک خوانندهی خوشصدا استخدام میکند. افراد علاقهمند، برای ثبتنام مراجعه کنند.» پیتر در زد. او را به یک تالار طلایی زیبا بردند، در آنجا گروهی از خوانندهها منتظر بودند تا هنرنمایی کنند. یکی از پیشخدمتهای شاه، زنگ کوچکی را به علامت ورود پادشاه به صدا درآورد. پادشاه داخل شد و روی تخت پادشاهیاش نشست و با صدای بلند گفت: «آزمون خوانندگی را شروع میکنیم!»
اولین خواننده قدم جلو گذاشت. او با صدایی رسا و زیبا، آوازی خواند که دل همه را به خود جلب کرد و اشک از چشمان درباریان جاری شد. دومین خواننده، با صدایی محکم و بم، آوازی خواند که همهی وجود حاضران را به لرزه درآورد. صدایش چنان گیرا بود که پرندههای باغ قصر دست از خواندن برداشتند و به آواز او گوش دادند. خوانندهی بعدی آوازی خواند که خیلی بامزه و سرگرمکننده بود، طوری که تمام درباریان از خنده، اشک از چشمانشان سرازیر شد.
بالاخره نوبت به پیتر رسید. او جلو رفت و تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: «شاهنشاها! من از شما اجازه میخواهم که آوازم را در هوای آزاد بخوانم تا تمام حیوانات وحشی جنگل صدایم را بشنوند.» پادشاه گفت: «چه درخواست عجیبی!» اما واقعیت این بود که پادشاه از گوش دادن به آنهمه آوازهای زیبا، خسته و کسل شده بود. برای همین، فکر کرد شاید هوای تازه دوباره او را سر حال بیاورد، اما نگاه خشمناکی به پیتر کرد و گفت: «بسیار خوب، ولی امیدوارم ارزش این کار را داشته باشد.» پیتر گفت: «دنبال من بیایید.»
او پادشاه و درباریان و همهی خوانندهها را به بیرون از دروازه و به انتهای خیابان، هدایت کرد. آنها گفتند: «کجا میرویم؟ این کار عاقلانهای نیست.» بالاخره به محل بازار رسیدند؛ اما پیتر بازهم جلو رفت تا در مقابل قفس لامبرت قرار گرفت. آنجا متوقف شد. لامبرت پیتر را دید و پیتر به او چشمک زد. پیتر به پادشاه گفت: «اینجا محلی است که من میخواهم آوازم را بخوانم.» ابروهای پادشاه با دیدن وضع بازار، توی هم رفت و بالاخره با حیرت گفت: «خُب، باید بگویم که این خیلی عجیب است! اما حالا که تا اینجا آمدهایم، آواز تو را نیز میشنویم. اجرا کن.» پیتر دهانش را باز کرد و آنچه را که لامبرت از پشت سرش میخواند با حرکت لب اجرا کرد.
این زیباترین آوازی بود که آنها در تمام عمرشان شنیده بودند. وقتی آواز تمام شد پادشاه، هم از اندوه و هم از شادی میگریست. او گفت: «این زیباترین آوازی است که در تمام عمرم شنیدهام. تو برندهی این امتحان هستی و من تو را خوانندهی قصرم میکنم.» پیتر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: «شاهنشاها! خیلی دلم میخواهد که خودم خوانندهی قصر باشم؛ ولی صادقانه بگویم این من نبودم که این آواز را خواندم. بلکه دوستم لامبرت بود.»
پادشاه و اطرافیانش، وقتی خرس را در قفس دیدند، نفس در سینهشان حبس شد. پادشاه برای یکلحظه، خشمگین به نظر رسید؛ اما بعد لبخند زد و گفت: «از صداقت تو خوشم آمده پیتر! خیلی مایلم لامبرت، خوانندهی قصر باشد. صدراعظم، کیسهی پول را بیاور!»
پادشاه، با دستودل بازی تمام، لامبرت را از صاحبش خرید و باکمال میل او را آزاد کرد. لامبرت، خوانندهی پادشاه شد. او در تمام کشور معروف شد و از آن روز به بعد، پیتر هرروز به قصر میرفت و با دوستش، خرس، دوتایی باهم آواز میخواندند. بعدها شنیدیم که پیتر با دختر پادشاه ازدواج کرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)