داستان کودکانه
جک و لوبیای سحرآمیز
به نام خدا
در روزگار قدیم، پیرزنی به همراه تنها پسرش، در یک کلبهی مخروبه، در نزدیکیِ جنگلِ کاج زندگی میکردند. پیرزن و پسرش خیلی فقیر بودند. هرسال که میگذشت، آنها فقیرتر میشدند.
بعد از یک زمستان سخت و طاقتفرسا، پیرزن به پسرش گفت: «تنها یکچیز برای فروختن باقی مانده. فردا باید گاو حنایی پیر را به بازار ببری و بفروشی. این گاو تنها چیزی است که میتوانیم بفروشیم تا گرسنه نمانیم! پس مواظب باش آن را به قیمت مناسبی بفروشی.»
صبح روز بعد، جَک، گاو حناییِ پیر را برداشت و راهیِ یک سفر طولانی به شهر شد. وسط راه، توقف کرد تا تکه نانی را که همراه خودش آورده بود، بخورد. در این هنگام کشاورزی که از آن اطراف رد میشد، ایستاد و مشغول حرف زدن با جک شد. بعدازاین که جک در مورد سفر خود و دلیل آن با مرد کشاورز صحبت کرد، مرد نگاهی به گاو حنایی پیر انداخت و متفکرانه چانهاش را مالید. دستش را در جیبش کرد و به جک گفت: «من این لوبیاهای خشک را بهجای آن گاو به تو میدهم.»
جک نگاهی به لوبیاها انداخت و گفت: «متأسفم! من باید گاو را در بازار بفروشم تا با پولش بتوانم برای خودم و مادرم نان و غذا بخرم.»
کشاورز به جک قول داد که اگر این معامله را قبول کند، در آینده خوشبخت میشود. بالاخره جک قبول کرد و همراه لوبیاها به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید، تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد؛ اما مادرش وقتی فهمید که جک، گاو حنایی را با چند تا لوبیا عوض کرده، خیلی عصبانی شد. به همین خاطر لوبیاها را از جک گرفت و با عصبانیت بیرون انداخت.
فردا صبح زود، وقتی جک از خواب بیدار شد، دید یک ساقهی لوبیای بسیار بزرگ در کنار کلبهشان روییده است. او فوری بیرون رفت تا نگاهی به ساقهی لوبیا بیندازد.
ساقهی لوبیا حتی از بلندترین درخت جنگل هم بلندتر بود؛ طوری که نوک آن در میان ابرها ناپدید شده بود. جک تصمیم گرفت از آن بالا برود.
جک از درخت بالا رفت. آنقدر بالا رفت که وقتی به پایین نگاه کرد، کلبهی آنها مثل یک نقطهی کوچک شده بود؛ اما هنوز انتهای ساقهی لوبیا در میان ابرها فرورفته بود. جک بازهم بالا رفت. بالاخره از میان ابرها عبور کرد و به انتهای ساقه رسید. ناگهان ازآنچه میدید، خیلی تعجب کرد. در آنجا سرزمینی را میدید که با سرزمین خودش خیلی فرق داشت.
همهچیز خیلی بزرگ بود. درختها، بسیار بلند بودند و چمنها بهاندازهی قدّ جک بودند. در آن اطراف، قصر بسیار بزرگی دیده میشد که جک تا آن موقع چنین قصری را ندیده بود. جک بهطرف قصر حرکت کرد. ناگهان صدای وحشتناکی را از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، با ماده غولی برخورد کرد که بالای سر او ایستاده بود.
غول گفت: «هو…م…مم…! گوشت زیادی ندارد … به درد خوردن نمیخورد… اما شاید به درد نوکریِ خانهی من بخورد …!» با گفتن این حرف، جک را برداشت و در جیب پیشبندش انداخت و به قصر برد. در طول راه، غول به جک یادآوری کرد که مبادا کاری بکند که شوهرش متوجه او بشود. او خیلی معمولی و آرام گفت: «آخرین نوکری که داشتم، تبدیل به مربّا شد. حالا او دنبال یکی دیگر میگردد تا او را با نانش بخورد!»
چند لحظه بعد، جک متوجه نزدیک شدن آقا غوله شد. فوری پشت سطل زغال پنهان شد. غول غرشکنان گفت: «بوی خون! زنده یا مرده، دوست دارم همین حالا پوستش را بکنم و بگذارمش لای نان!»
همسرش به او گفت: «احمق نشو! تو تا حالا یکبار هم جورابت را عوض نکردهای. این، بوی جورابهای کثیف توست!»
غول که از این جواب قانع شده بود، روی صندلیاش نشست و مشغول شمردن پولهایش شد. جک که از پشت سطل، بیرون خزیده بود و سَرک میکشید، متوجه کوهی از سکههای طلا شد که روی میز قرار داشتند. غول سکهها را داخل کیسهای ریخت و پایش را روی میز گذاشت و به خواب عمیقی فرورفت.
وقتی جک صدای خرناسهای بلند غول را شنید، خاطرش جمع شد و رفت روی میز. کیسهی سکهها نزدیک جک بود. جک آن را تا لبهی میز کشید، اما ناگهان کیسه رها شد و با صدای بلندی به زمین افتاد. غول از خواب بیدار شد. جک فوری از میز پایین پرید و کیسه را تا درِ قصر و از آنجا تا میان دشت و سپس تا نزدیک ساقهی لوبیا کشاند.
وقتی جک به همراه کیسهی سکههای طلا پیش مادرش برگشت، او خوشحال شد و جک را بغل کرد؛ اما به او هشدار داد که دیگر از ساقهی لوبیا بالا نرود؛ اما جک تصمیم گرفت یک بار دیگر به قصر برگردد و گنجهای بیشتری را پیدا کند. صبح روز بعد، لباسهایش را پوشید و بهطرف ساقهی لوبیا رفت تا از آن بالا برود؛ اما قبل از ترک خانه، یک شال قرمز به کمرش بست و چند لکهی قرمز روی صورتش کشید تا زن غول او را نشناسد.
زن غول با دیدن جک، دوباره او را برداشت و در جیبش گذاشت و در مورد غول به او هشدار داد. جک یکبار دیگر با شنیدن صدای پای غول مخفی شد. غول غرشکنان گفت: «بوی خون! زنده یا مرده، باید پوستش را بکنم و همین حالا بگذارمش لای نان!»
زن غول گفت: «ساکت باش! بویی که تو احساس میکنی، بوی گند زیر بغل خود توست که هیچوقت تا حالا آن را نشستهای!»
غول که از این جواب قانع شده بود، روی صندلی نشست و از زنش خواست مرغش را برایش بیاورد. جک که در یک سوراخ مخفی شده بود، با تعجب دید که مرغ، یک تخم طلا روی میزش گذاشت.
کمی بعد، غول سرش را روی میز گذاشت و به خواب عمیقی فرورفت.
وقتی جک صدای خُرّوپُف او را شنید، از جایش بیرون آمد و رفت روی میز. بعد، خیلی آرام، مرغ را برداشت و از میز پایین آمد و مرغ را همراه خودش تا درِ قصر، و از آنجا تا ساقهی لوبیا برد. وقتی جک با آن مرغ به خانه برگشت، مادرش منتظر او بود. مرغ را به مادرش نشان داد. مادرش او را در آغوش گرفت، اما به او گفت که دیگر از ساقهی لوبیا بالا نرود.
اما جک بازهم به فکر گنجهای قصر افتاد. فردا صبح، دوباره از آن بالا رفت. این بار هم قبل از ترک خانه، یک دستمال آبی دور سرش بست و صورتش را با دودهی چراغ، سیاه کرد تا زن غول او را نشناسد.
وقتی بالای ساقه رسید، زن غول بدون اینکه او را به یاد بیاورد، او را بلند کرد و در جیبش گذاشت و در مورد غول به او هشدار داد. جک یک بار دیگر با شنیدن صدای پای غول مخفی شد. غول غرشکنان گفت: «بوی خون! بهبه! زنده یا مرده، همین حالا باید پوستش را بکنم و بگذارمش لای نان!»
زن غول گفت: «چه بوی گندی! این بوی شپشهای لای موهای توست که هیچوقت شانهشان نکردهای!»
غول یک بار دیگر از این جواب قانع شد. روی صندلی نشست و از زنش خواست چَنگ را برایش بیاورد. وقتی غول، چنگ را به صدا درآورد، صدای زیبا و دلنشینی از آن بلند شد. غول خیلی زود سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.
جک که خیلی از چنگ خوشش آمده بود، قبل از اینکه صدای خروپف غول را بشنود، از میز بالا رفت و آن را از زیر دماغ غول بیرون کشید؛ اما چنگ از ترس فریاد زد: «کمک، کمک! یک نفر دارد من را به سرقت میبرد!»
غول با شنیدن این صدا از خواب بیدار شد و با فریاد بلندی گفت: «بوی خون! جانمی جان! زنده یا مرده، دوست دارم همینالان پوستش را بکنم و بگذارمش لای نان!» و با گفتن این جملات، دنبال جک دوید؛ اما غول بهاندازهی جک سریع نمیدوید. به همین خاطر جک توانست از قصر خارج شود و از میان دشت، بهطرف ساقهی لوبیا برود. غول هم او را تعقیب میکرد. جک بهسرعت از ساقهی لوبیا پایین رفت. غول هم دنبالش رفت. هر چه میگذشت، غول به او نزدیکتر میشد. وقتی جک به نزدیکیهای زمین رسید، از مادرش خواست تبر را برایش بیاورد. سپس از همانجا به زمین پرید و فوری تبر را در دست گرفت و مشغول قطع کردن ساقهی لوبیا شد. غول به نزدیکی زمین رسیده بود، اما ناگهان ساقه شکست و روی او فرود آمد. غول زیر ساقهی لوبیا له شده بود و چیزی از او باقی نمانده بود.
حالا دیگر جک و مادرش با داشتن آنهمه طلا، دیگر لازم نبود برای به دست آوردن پول، غصه بخورند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)