داستان کودکانه
جوجه اردک زشت
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
چند روز بعد، تخمهای کوچولو شکستند و شش تا جوجهی قشنگ زرد از آنها بیرون آمدند؛ اما تخم بزرگ، هنوز نشکسته بود. اردک یک روز دیگر هم روی تخم بزرگ خوابید تا بالاخره تخم ترک خورد و جوجهی هفتم بیرون آمد.
ولی اینیکی، خیلی با جوجه اردکهای دیگر فرق داشت. پاهایش بزرگ و گنده بودند، پرهایش درهموبرهم و بدرنگ بودند و خودش هم خیلی گندهتر از بقیهی جوجهها بود. اردک گفت: «تو با جوجههای دیگرم فرق میکنی؛ ولی مهم نیست. مطمئنم که یک دل قشنگ داری.» و آن جوجه اردک را مثل بقیهی جوجهها زیر پر خود گرفت. جوجه اردک هفتم، خوشاخلاق بود.
اردک، یک روز جوجههایش را کنار رودخانه برد تا به آنها شنا یاد بدهد. جوجهها یکییکی پریدند توی آب و شروع کردند به شَلَپ شُلُوپ؛ اما وقتی جوجه اردک بزرگ پرید توی آب، شروع کرد به پا زدن و شنا کردن. او از تمام خواهرها و برادرهایش بهتر و تندتر شنا میکرد.
جوجه اردکهای دیگر به او حسادت کردند و سعی کردند اذیتش کنند. به او گفتند: «تو چه قدر گنده و زشتی! اصلاً چرا مثل بقیه نیستی؟!» بعد، وقتی مادرشان حواسش نبود، مسخرهاش کردند و کمکم فراریاش دادند.
جوجه اردک زشت، خیلی ناراحت بود. آنقدر رفت و رفت تا ازآنجا خیلی دور شد. او میرفت و با خودش میگفت: «میدانم که مثل برادرها و خواهرهایم پَرِ طلایی ندارم، میدانم که پرهایی خاکستری، ژولیده و پاهایی بزرگ و قهوهای دارم؛ اما من هم بهخوبی آنها، یا حتی بهتر از آنها شنا میکنم.»
بالاخره در زیر بوتهای نشست و زد زیر گریه. ناگهان صدای وحشتناکی شنید: «بنگ! بنگ!» صدای تفنگ بود. چند تا شکارچی به اردکها تیراندازی میکردند. بعد، کمی دورتر از جایی که او پنهان شده بود، سگی زمین را بو کشید و آرامآرام به او نزدیک شد؛ اما از کنارش عبور کرد.
جوجه اردک زشت جرئت تکان خوردن نداشت. آنقدر در زیر بوته ماند تا هوا تاریک شد. وقتی دید همهجا امن است و میتواند بیرون بیاید، به راه افتاد، اما نمیدانست به کجا میرود.
رفت و رفت تا بالاخره نوری را دید که در تاریکی میدرخشید. نور از کلبهای گرم و راحت بیرون میتابید. جوجه اردک زشت بااحتیاط به داخل خانه نگاه کرد. پیرزنی را دید که با گربه و مرغش کنار آتش بخاری نشسته بودند. پیرزن گفت: «بیا تو؛ میتوانی در اینجا بمانی. من از امروز، غیر از تخممرغ، تخم اردک هم خواهم داشت.» جوجه اردک زشت از اینکه میتوانست خودش را در کنار آتش گرم کند، خوشحال بود. وقتی پیرزن به رخت خواب رفت، مرغ و گربه، جوجه اردک را به کناری کشیدند. مرغ پرسید: «میتوانی تخم بگذاری؟» جوجه اردک گفت: «نه.» گربه پرسید: «میتوانی موش بگیری؟» جوجه اردک با ناراحتی گفت: «نه.» مرغ و گربه مسخرهاش کردند و گفتند: «پس تو به هیچ دردی نمیخوری! درست است؟»
روز بعد، پیرزن، جوجه اردک را سرزنش کرد و گفت: «تو یک روز تمام اینجا بودهای؛ اما حتی یک تخم هم نگذاشتهای! مثلاینکه به هیچ دردی نمیخوری.» بنابراین، جوجه اردک از کلبه بیرون رفت و با خودش نالید و گفت: «من را دوست ندارند. اینجا هم جای من نیست. باید بروم.» او مدتی طولانی سرگردان بود. بالاخره به یک دریاچه رسید. چند ماه در کنار دریاچه زندگی کرد. کمکم روزها کوتاهتر و شبها بلندتر شدند، برگ درختها به زمین ریختند و زمستان آمد. هوا خیلی سرد شد و دریاچه یخ بست. جوجه اردک زشت در زیرِ نیزارِ کنارِ رودخانه از سرما میلرزید. او تنها و گرسنه و سرمازده بود؛ ولی جای دیگری را بلد نبود که برود.
بالاخره بهار رسید. هوا گرم شد و یخ دریاچه آب شد. جوجه اردک زشت گرمای خورشید را روی پرهایش حس کرد و با خودش فکر کرد: «بد نیست شنایی بکنم.» رفت توی آب و تا وسط رودخانه شنا کرد. آب، مثل آینه بود؛ صاف و زلال. عکس خودش را در آب دید. به عکسش خیره شد. از توی آب، پرندهی سفید زیبایی با گردن بلند و کشیده، به او خیره شده بود. او پیش خودش گفت: «من دیگر یک جوجه اردک زشت نیستم؛ اما کی هستم؟»
همان موقع، سه پرندهی سفید بزرگ، درست مثل خودش، پرواز کردند و کنار او، روی دریاچه فرود آمدند. یکی از آنها گفت: «تو قشنگترین قویی هستی که تاکنون دیدهایم. دوست داری با ما پرواز کنی؟» پرندهای که زمانی جوجه اردک زشتی بود، فکر کرد: «پس من یک قو هستم.» و به قوهای دیگر گفت: «خیلی دوست دارم در کنار شما باشم. من واقعاً یک قو هستم؟» او هنوز باور نکرده بود که یک قوی زیباست. بقیهی قوها گفتند: «البته که هستی! مگر نمیبینی که کاملاً مثل مایی؟»
از آن روز، آن سه قوی بزرگ، بهترین دوستان جوجه اردک زشت شدند. او هم قوی زیبایی شده بود که میتوانست همراه قوهای دیگر از دریاچه بگذرد و با آنان زندگی کند. او حالا میدانست که یکی از آنهاست و دیگر هرگز در زندگی تنها نخواهد ماند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)