کتاب داستان کودکان
جوجهتیغی کوچک
تصویرگر: علی شمسالدین
ترجمه: محمد ناصری
به نام خدا
صبح یکی از روزهای بهار، جوجهتیغی کوچک که در خواب خوشی فرورفته بود، از آواز گنجشکها و سروصدایی که از شادمانی حیوانات جنگل به گوش میرسید، از خواب بیدار شد.
جوجهتیغی کوچک، خمیازهای کشید و از سوراخش بیرون آمد. اطراف لانهاش، از رنگهای زیبا میدرخشید. خورشید هم با پرتوهای قشنگش سرما را از میان برده و به گلها و گیاهان زندگی بخشیده بود. حیوانات کوچک از خوشحالی، جستوخیزکنان بالا و پایین میپریدند و بازی میکردند.
قلب جوجهتیغی از خوشحالی پُر شد. پیش خود گفت: «من دوستان زیادی دارم؛ خرگوشها، پروانهها، لاکپشتها و گنجشکها. من پیش آنها میروم و خودم را به آنها معرفی میکنم. بعد هم تمام روز را با آنها بازی خواهم کرد.»
جوجهتیغی به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به چند قدمی خرگوشها رسید. با دیدن آنها لبخند زد؛ اما همینکه خرگوشها او را دیدند، پا به فرار گذاشتند و بهسرعت داخل لانههای خود شدند. جوجهتیغی، این صحنه را که دید، نگران شد و از خودش پرسید: «برای چه خرگوشها ترسیدند؟»
بعد با تعجب دور و برش را نگاه کرد؛ اما کسی را ندید. روباهی آنجا نبود. دوباره از خودش پرسید: «پس خرگوشها از چه کسی ترسیدند؟»
جوجهتیغی راهش را ادامه داد رفت و رفت و رفت تا اینکه به گروهی از لاکپشتها رسید. لاکپشتها، آهستهآهسته حرکت میکردند و از نور طلایی خورشید که بر آنها میتابید، استفاده میکردند.
اما لاکپشتها هم تا جوجهتیغی کوچک را دیدند، ترسیدند. زود سروکله و دستها و پاهایشان را داخل خانههای کوچکی که بر پشتشان حمل میکردند، قایم کردند.
جوجهتیغی این بار ترسید. دوباره اینطرف و آنطرف را نگاه کرد، اما هیچکس را ندید. این بار با تعجبِ بیشتری از خودش پرسید: «پس برای چه لاکپشتها ترسیدند؟»
جوجهتیغی دوباره راهش را ادامه داد. رفت و رفت تا به پسر کوچولویی رسید که داشت گلها و شکوفهها را جمع میکرد. هنوز سلام نکرده بود که نگاهِ پسر کوچولو به جوجهتیغی افتاد و با دیدن او فریاد زد: «ایوای! خدای من! چه وحشتناک است. بدنش پر از تیغ است. من خیلی از او میترسم.» و باحالت ترس از کنار جوجهتیغی فرار کرد و رفت.
در این موقع جوجهتیغی شنید که از دور صدایی میآمد که فریاد میزد: «کمک! کمک!» جوجهتیغی دوروبرش را نگاه کرد. بله، او درست میدید. روباهی با حیلهگری، کبوتر سفیدی را گرفته بود، کبوتر بیچاره فریاد میزد و بالوپر زنان تلاش میکرد تا خود را از دست روباه نجات دهد. جوجهتیغی تا این صحنه را دید، بهسرعت بهسوی آنها دوید و تیغهای بدنش را در پای روباه فرو بُرد. روباه حیلهگر، از شدت درد، فریاد بلندی کشید. در این هنگام، کبوتر سفید از میان دهان روباه نجات پیدا کرد و پروازکنان، از او دور شد.
تازه در این وقت بود که جوجهتیغی همهچیز را فهمید. پس خرگوشها و لاکپشتها از او میترسیدند. او با ناراحتی، زیر لب زمزمه کرد: «آنها از من میترسیدند. چون فکر میکنند من حیوان بدی هستم و آنها را اذیت میکنم؛ اما من آنها را دوست دارم. من دوست دارم که با آنها بازی کنم. خدایا به من کمک کن تا به آنها بفهمانم که اشتباه میکنند من وحشتناک نیستم. اگر بدن من پر از تیغهای ترسناک است اما قلب من اینطور نیست. قلب من مهربان است.»
روباه که از فراری دادن کبوتر، خشمگین شده بود، با ناراحتی بهسوی جوجهتیغی برگشت تا انتقام خود را از او بگیرد؛ اما با دیدن او ترسید. بدن جوجهتیغی، پر از تیغهای تیز بود. به همین خاطر با ترس فرار کرد و از او دور شد.
با دیدن این صحنه، کبوتر سفید، بهسوی جوجهتیغی آمد تا از او تشکر کند. در این هنگام، خرگوشها و لاکپشتها و گنجشکها و پروانهها هم بهسوی جوجهتیغی آمدند و دورش جمع شدند. جوجهتیغی با صدای آرامی گفت: «چرا از من میترسید؟! خدا این تیغها را در بدن من آفریده تا از خودم دفاع کنم. چون من خیلی کوچک و ضعیف هستم. من دوست ندارم شما از من بترسید.»
با شنیدن این حرف، همۀ حیوانات کوچک جنگل، خرگوشها و گنجشکها و لاکپشتها و پروانهها با جوجهتیغی کوچک حرکت کردند و رفتند تا با همدیگر بازی کنند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)