کتاب داستان کودکانه
جزیره گنج
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. «جیم هاوکینز» نوجوانی بود که با پدر و مادرش در مسافرخانة خودشان که در کنار دریا قرار داشت زندگی میکرد. ملوانهای زیادی به مسافرخانه میآمدند. یکی از این ملوانها اسمش «بیلی جونز» بود که قدی بلند و هیکلی تنومند داشت و جای زخمی در گونهاش دیده میشد. بیلی جونز به هرکجا میرفت یک صندوقچه سنگین را همراه خود میبرد و این وظیفه جیم بود که صندوقچه را برای او حمل کند.
بیلی جونز بیشتر وقتها به جیم میگفت که همیشه باید مواظب مردی باشد که یک پا ندارد. بیلی جونز خیلی اخمو و بداخلاق بود. هیچوقت بهموقع صورتحسابها و بدهیهای خود را نمیپرداخت و همیشه با بقیه مسافران دعوا میکرد. همه آنها از این ملوان پیر میترسیدند.
یک روز مرد غریبهای که نابینا بود به آنجا آمد و پیغامی به دست بیلی داد. روی کاغذ فقط یک نقطه سیاه به چشم میخورد و چیز دیگری روی آن نوشته نشده بود. وقتی چشم بیلی جونز به آن پیغام عجیب افتاد، ناگهان روی زمین افتاد و مرد.
جیم و مادرش که مقداری پول از بیلی طلب داشتند، به اتاق او رفتند تا شاید بتوانند در میان اثاثیه او پولی پیدا کنند. چشمشان به صندوقچه افتاد و در آن را باز کردند. داخل صندوقچه مقداری کیسه پیدا کردند که درون آنها سکههای طلا بود. کاغذ سفید لوله شدهای هم در آنجا بود. ناگهان سروصدایی از بیرون برخاست و جیم ومادرش فهمیدند که سروکله دزدهای دریایی پیدا شده است. آنها میدانستند که دزدها برای بردن کاغذ لوله شده آمدهاند.
اتفاقاً همان موقع سه نفر سرباز ازآنجا میگذشتند، همینکه چشم دزدان دریایی به سربازها افتاد، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. جیم از سربازها خواست که او را نزد فرماندهشان ببرند.
در آنجا جیم همة ماجرا را برای فرمانده تعریف کرد و بعد کاغذ لوله شده را باز کردند، دیدند روی کاغذ نقشه یک گنج پنهان کشیده شده است. فرمانده گفت: «ما باید برای پیدا کردن گنج با کشتی به جزیره برویم. آیا حاضری با ما بیایی؟» جیم قبول کرد. آنها آمادة سفر شدند.
در حین مسافرت با کشتی، جیم متوجه شد که «لانگ جان سیلور»، آشپز کشتی، یک پا بیشتر نداشتند. بلافاصله یاد سفارش بیلی جونز افتاد و با خود گفت: «نکند این همان مرد یک پایی باشد که بیلی گفته است.»
ولی طولی نکشید که نگرانی جیم رفع شد. چون دید لانگ جان مرد بسیار مهربان و خوشرویی است. آن دو بهزودی با یکدیگر دوست شدند و مرد یکپا، جیم را به آشپزخانه کشتی برد. او یک طوطی داشت و در حین پختن غذا قصههای جالبی از طوطی برای جیم تعریف میکرد.
در کشتی بشکهای وجود داشت که در آن سیب نگه میداشتند. یکشب جیم داخل بشکه رفت و مشغول خوردن یک سیب شد که ناگهان صدایی شنید. صدا را میشناخت: لانگ جان سیلور بود که داشت با چند نفر دیگر صحبت میکرد، جیم گوش داد و فهمید که دارند درباره گنج صحبت میکنند. آنها قرار گذاشتند که خودشان کشتی را در اختیار بگیرند و بعد نقشه را به دست آورند و گنج را پیدا کنند. پس معلوم شد که لانگ جان هم یک دزد دریایی است.
جیم فوری خود را به فرمانده رساند و جریان را به او اطلاع داد. فرمانده گفت: «باید با صبر و حوصله عمل کنیم تا بتوانیم جلوی آنها را بگیریم.»
فردای آن روز صدای فریاد ملوانها بلند شد که: «آهای آهای خشکی!»
آنها راست میگفتند، چون به خشکی رسیده بودند. بلافاصله لانگ جان و همدستانش سوار قایقی شدند که از کشتی دور شوند. ناگهان جیم خود را به آنها رساند و داخل قایق پرید و گفت: «مرا هم ببرید.»
قایق حرکت کرد و همینکه به خشکی رسیدند و پای جیم به زمین خورد، پا به فرار گذاشت. او میخواست خودش در جزیره بگردد و گنج را پیدا کند. لانگ جان او را صدا کرد و گفت: «تنها نرو، صبر کن، خطرناک است.» ولی جیم گوش نداد و ازنظر ناپدید شد.
مدتی که راه رفت صدای خشخشی به گوشش رسید. سرش را بلند کرد و در لابهلای درختان، سایهای را دید که جستوخیز میکرد. اول فکر کرد که یک حیوان مثلاً خرس یا میمون است؛ اما ناگهان دید که پیرمردی با ریشهای بلند خاکستری و لباسهای کهنه و پاره از لای درختها بیرون آمد. چشمش که به جیم افتاد با او شروع به صحبت کرد.
او گفت که مدتها قبل به این جزیره تبعید شده است. سپس جیم موضوع گنج و دزدان دریایی را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد از جیم خوشش آمد و گفت که حاضر است به او کمک کند.
اتفاقاً کمکِ بهجایی بود. چون در همان موقع، از دور صدای شلیک گلوله توپ و تفنگ به گوش رسید. پیرمرد فوری جیم را به قلعه برد، اما موقعی که به قلعه رسیدند دیدند بین فرمانده و لانگ جان زدوخورد درگرفته است. لانگ جان و همدستانش -که نقشه گنج را دزدیده بودند- تلاش میکردند فرمانده و دوستانش را از بین ببرند و خودشان صاحب گنج بشوند.
جیم و پیرمرد خواستند وارد قلعه شوند. ولی لانگ جان مانع شد و جیم را دستگیر کرد. بقیه افراد، مشغول جنگ بودند که لانگ جان، جیم را همراه خود برد تا به سراغ گنج بروند. آن دو سر راه به گودالی بزرگ رسیدند که داخل آن یک اسکلت انسان قرار داشت. فهمیدند که گنج در همین گودال پنهان است. چه جای مناسبی! ولی متأسفانه هرچه داخل گودال را گشتند، گنج را پیدا نکردند. گودال خالی بود.
یکمرتبه صدای تیر به گوششان رسید که از طرف فرمانده و مردانش بود. آنها پیروز شده بودند و دزدان دریایی از ترس پا به فرار گذاشته و رفته بودند؛ اما لانگ جان مانده بود. او پشیمان بود و میخواسته تلافی کارهای بدش را بکند. کمی بعد همه باهم به غار پیرمرد رفتند، دیدند داخل غار پر از طلا و جواهر است. فهمیدند گنج در غار است و پیرمرد قبل از همه، آن را پیدا کرده و به غار برده است.
قرار گذاشتند که گنج را بین خودشان تقسیم کنند. پیرمرد از اینکه بعد از سالها دوری به خانهاش برمیگشت خیلی خوشحال بود.
صبح روز بعد، بادبانها را کشیدند. طلا و جواهرات را به کشتی آوردند و آماده بودند که به خانههایشان برگردند، درحالیکه هرکدام از آنها خاطراتی با خود داشتند که هیچوقت فراموش نمیشد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)