داستان کودکانه
تعطیلات خانم موشه
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
خانم موشه، پارسال خیلی گرفتار بود. وقتی تابستان داشت تمام میشد، مجبور بود برای ذخیرهی غذای زمستانش فندق، بادام و توت خشک جمع کند. بعد، اواخر زمستان، خانهی کوچکش را حسابی تمیز کرده بود؛ اما حالا که دوباره تابستان از راه میرسید و آفتاب، روی گلها و درختان علفزار اطراف خانهاش میافتاد، تصمیم گرفته بود به تعطیلات برود و استراحت کند؛ اما آماده شدن برای چنین سفری برای خانم موشه خیلی سخت بود؛ چون وسایل زیادی را باید جمعوجور میکرد.
خانم موشه ابتدا چمدان کوچکش را بیرون آورد و روی تختش گذاشت. بعد، به سراغ کُمدش رفت و چند تا از لباسهای زیبای تابستانیاش را برداشت. بعد دوباره سراغ چمدانش رفت و لباسها را توی آن گذاشت. چند جفت کفش هم برداشت: یک جفت صندل برای قدم زدن در کنار ساحل، یک جفت کفش زیبا برای خرید، یک جفت کفش بسیار زیباتر برای مهمانی و یک جفت هم برای احتیاط.
سپس با خودش فکر کرد: «من چند تا کلاه آفتابی هم لازم دارم.» پس چند تا کلاه آفتابی هم در چمدانش گذاشت. علاوه بر اینها، یک کُت و چند تا دستکش و شال هم در چمدانش گذاشت تا اگر هوا سرد شد از آنها استفاده کند. همچنین عینک آفتابی و کرم ضد آفتاب و سایهبانش را نیز برای روزهای آفتابی برداشت. ولی خانم موشه آنقدر وسایل مختلف توی چمدانش ریخته بود که نمیتوانست در آن را ببندد. سعی کرد روی آن بنشیند و به آن فشار بیاورد؛ اما بازهم نتوانست درِ چمدان را ببندد.
خانم موشه با دیدن این وضعیت، دوباره سراغ کمدش رفت و یک چمدان بزرگتر برداشت. این بار، همهی وسایل بهخوبی توی چمدان جا شدند و خانم موشه توانست در آن را بهراحتی و با صدای بلندی که نشانهی رضایت او بود، ببندد.
حالا خانم موشه آمادهی رفتن به تعطیلات در کنار ساحل بود. پس سوار قطار شد و چمدانش را در قفسهی بالای سرش گذاشت و خودش درحالیکه مشغول خوردن ساندویچ فندقیاش بود، به منظرهی بیرون نگاه میکرد و هرلحظه منتظر بود تا دریا را ببیند. بالاخره پسازآن که قطار از یک پیچ عبور کرد، خانم موشه به آرزویش رسید. دریای آبیرنگ، زیر نور خورشید میدرخشید و مرغهای دریایی، بالای صخرهها پرواز میکردند.
خانم موشه با دیدن این منظره، پیش خودش گفت: «واقعاً که دوست دارم، در آرامش و سکوت استراحت کنم.»
مهمانخانهای که خانم موشه انتخاب کرده بود، خیلی خوب و نزدیک دریا بود؛ طوری که هر وقت پنجرهی اتاقش را باز میکرد، میتوانست هوای مرطوب و تمیز دریا را احساس کند. او با خودش فکر کرد: «زندگی یعنی این، سکوت و آرامش!»
پسازآن که خانم موشه لباسهایش را درآورد، لباس شنا و کلاه آفتابی را پوشید و بقیهی وسایل موردنیازش را داخل کیفش گذاشت و بهطرف ساحل، به راه افتاد. حالا او آمادهی دراز کشیدن در زیر نور آفتاب بود.
در اطراف ساحل، خانم موشه جای آرامی را پیدا کرد. فوری زیراندازش را پهن کرد و روی آن دراز کشید. هنوز چیزی نگذشته بود که یک گروه موش سر رسیدند و کنار خانم موشه مشغول استراحت شدند، ولی بچههایشان خیلی سروصدا میکردند و به یکدیگر آب میپاشیدند. توپ آنها هم مرتب روی زیرانداز تمیز خانم موشه میافتاد.
در میان سروصدای موشها، چند تا راسو هم آمدند. اگر تا حالا کنار راسوها نشسته باشید، حتماً میدانید که چه قدر شلوغ میکنند. سروصدا و آواز خواندن آنها، خانم موشه را حسابی کلافه کرده بود.
خانم موشه دیگر یکلحظه هم نمیتوانست آن سروصدا را تحمل کند. سعی کرد جایی خلوتتر پیدا کند. چشمش به صخرهای افتاد که کمی از ساحل فاصله داشت.
با خودش فکر کرد که اگر به آنجا شنا کند، میتواند در سکوت و آرامش استراحت کند. پس وسایلش را جمع کرد و بهطرف صخره شنا کرد. سطح صخره اندکی زبر و ناصاف بود، اما خوبیاش این بود که آنجا ساکت بود. خانم موشه دوباره دراز کشید و فوری به خواب رفت.
پس از مدتی، صخره شروع به حرکت کرد و بهطرف دریا به راه افتاد. درواقع، آن صخره، یک لاکپشت بسیار بزرگ بود که نزدیک ساحل چُرت میزد. لاکپشت همینطور بهطرف افق حرکت میکرد و خانم موشه، بیخبر از همهچیز، به خواب عمیقی فرورفته بود.
بالاخره لاکپشت به جزیرهی متروکی رسید. حالا دیگر خانم موشه از خواب بیدار شده بود. نگاهی به ساحل خلوت آنجا انداخت و بدون اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، به داخل آب پرید و بهطرف ساحل شنا کرد.
کمی بعد، لاکپشت دوباره بهطرف دریا شنا کرد. در این هنگام خانم موشه تازه فهمید چه اتفاقی افتاده. اول کمی ترسید، اما نگاهی به اطراف انداخت و دید برخلاف ساحل قبلی، چه قدر اینجا آرام و ساکت است و کسی جز خودش در ساحل نیست.
او با خودش گفت: «خُب، اینجا برای گذراندن تعطیلات، چندان هم بد نیست.»
پس تصمیم گرفت در جزیره بماند. خانم موشه هرروز روی شنهای ساحل دراز میکشید و بدون اینکه کسی مزاحمش شود، از نارگیلها و میوههای جزیره میخورد. او حتی یک تخت خواب هم از برگ درختان نخل برای خودش درست کرده بود.
اما چند روز که گذشت، خانم موشه دلش برای خانهی کوچکش در علفزار تنگ شد. تصمیم گرفت یک قایق بسازد تا به خانهاش برگردد. یک نارگیل پیدا کرد و آن را از وسط نصف کرد و درون آن را خورد. پیش خودش گفت: «یک قایق نارگیلی! خیلی هم خوب است!»
سپس برگ نخلی را برداشت و از انتها به پوست نارگیل چسباند تا از آن بهعنوان بادبان استفاده کند. بعد قایقش را تا لب ساحل هُل داد و منتظر وزیدن باد شد تا به ساحل قبلی برگردد و وسایلش را از مهمانپذیر تحویل بگیرد.
خانم موشه در راه بازگشت، با خودش فکر میکرد: «این، آرامترین و بهترین تعطیلاتی بود که تا حالا داشتهام. شاید سال آینده هم به اینجا برگردم.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)