کتاب قصه آموزنده کودک
تبر طلایی
افسانه چینی درباره درستکاری و صداقت
بسمالله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم «لی اکسیاسو» بود. وقتی او پنجساله بود، پدر و مادرش مردند و یتیم شد. لی پیش برادر و زنبرادرش رفت تا با آنها زندگی کند.
«لی» تمام کارهایی که برای او سخت و طاقتفرسا بود، انجام میداد. ازجمله آب از چاه میکشید، هیزم جمع میکرد، برنج را با آسیاب دستی، آسیاب میکرد…
بله، تمام این کارهای سخت را خودش بهتنهایی انجام میداد.
یک روز، «لی» به جنگل رفته بود، تا هیزم جمع کند و برای برگشتن به خانه میبایست از روی تنۀ درختی که پلِ بین جنگل و راه خانه بود، میگذشت…
که ناگهان…
تبرش به رودخانهای که در زیر پل جاری بود، افتاد.
آب رودخانه، جریان تندی داشت، و «لی» کوچولو نتوانست تبرش را به دست آورد، و از غصه، اشک در چشمانش جمع شد و بهشدت گریه کرد.
ناگهان…
یک پیرمرد مهربان با ریشِ سفیدِ بلندی ظاهر شد و پرسید:
«پسرم، چرا اینجا نشسته و گریه میکنی؟»
«لی» درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، تمام داستان را برای پیرمرد تعریف کرد.
پیرمرد به داخل آب شیرجه رفت… او خیلی زود با یک تبر نقرهای به روی آب برگشت و پرسید:
«آیا این تبر تو نیست؟»
«لی» سرش را تکان داد و گفت: «نه، این نیست.»
پیرمرد دوباره به داخل آب شیرجه زد… و این بار با یک تبر طلایی روی آب آمد و پرسید:
«اینیکی حتماً مال تو است. مگر نه؟»
ولی «لی» بازهم سرش را تکان داد و گفت:
«نه!»
پیرمرد، شناگر ماهری بود. او برای سومین بار به رودخانه عمیق پرید. وقتی پیرمرد از آب بیرون آمد، در دستش یک تبر معمولی آهنی بود «لی» با دیدن تبر خودش فریاد زد: «بله، این مال من است.»
او از اینکه تبرش را دوباره میدید، خیلی خوشحال بود، چون میتوانست هیزم بیشتری خرد کند.
پیرمرد به «لی» گفت:
«تو پسر قانع و درستکاری هستی، این را بدان که همۀ عمرت خوشحال و شاد خواهی بود.»
هنگامیکه «لی» به خانه رسید هوا کاملاً تاریک شده بود و ماه در آسمان میدرخشید.
برادر و زنبرادرش پرسیدند که چرا اینقدر دیر به خانه آمده؟
و او هم تمام اتفاقی را که برای تبرش افتاده بود، برای آنها تعریف کرد.
وقتی آنها این جریان را شنیدند هر دو با عصبانیت فریاد زدند:
«احمق! چرا تبر طلایی را نگرفتی؟ مگر نمیدانی که تبر طلایی چقدر بیشتر از یک تبر معمولی قیمت دارد؟»
روز بعد…
برادرِ «لی» بهتنهایی به جنگل رفت، تا نقشهاش را عملی کند.
و وقتی به پل رسید، تبر معمولیاش را عمداً به رودخانه انداخت.
و سپس در کنار رودخانه نشست و گریه و زاری کرد.
آنگاه، بهسرعت پیرمردی که ریش بلند و سفیدی داشت، آمد و پرسید: «چی شده؟»
برادرِ بزرگِ لی به رودخانهای که زیر پل جریان داشت، اشاره کرد و گفت که تبرش به رودخانه افتاده.
پیرمرد گفت:
«نگران نباش فرزندم، الآن آن را به تو برمیگردانم.» و به آب پرید. پس از مدت کوتاهی، پیرمرد درحالیکه تبری نقرهای در دست داشت، بالا آمد.
برادرِ بزرگِ «لی» فوراً با دستش اشاره کرد و گفت:
«نه! این مال من نیست.»
دفعۀ بعد، پیرمرد با تبری طلایی به سطح آب بازگشت.
برادر بزرگ «لی» با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و باعجله گفت:
«آره خودش است! این تبری است که من گم کرده بودم.»
او خیلی خوشحال بود و بعدازآنکه مرد پیر رفت، با شادی به تبر طلایی گرانقیمت نگاه میکرد.
برادر طمعکار، کمی گل و لجن به دستۀ تبر طلایی قشنگ دید، فوراً پاچههای شلوارش را بالا زد و به کنار رودخانه رفت تا آن را بشوید.
ولی همینکه تبر به آب خورد، تبدیل به یک ماهی طلاییرنگ با سری بزرگ شد و بهسرعت در آب شروع به شنا کرد.
ماهی طلایی پس از کمی شنا کردن برگشت و گفت:
«تو باید درستکاری و صداقت را از برادر کوچکترت یاد بگیری.»
عاقبت برادر بزرگتر «لی» ناراحت و بدون هیچ تبری به خانه بازگشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)