داستان کودکانه
بستهی بزرگ
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری، مرد پیری با همسرش زندگی میکرد. آنها یک خانهی کوچک داشتند و خانهی آنها یک حیاط داشت و از زندگیشان خیلی راضی بودند. آنها دوستان و همسایگان خوبی داشتند و همهچیزشان را با آنان قسمت میکردند.
یک روز، کسی درِ خانهی آنها را زد. در را باز کردند، دیدند پستچی با یک بستهی بزرگ، پشت در ایستاده. او بسته را تحویل داد و بعد آن را روی کول پیرمرد گذاشت و رفت.
مرد پیر درحالیکه زیر سنگینی بسته تِلوتِلو میخورد با صدای بلند به زنش گفت: «خدای من، چه بستهی سنگینی!» زن فکر کرد: «توی این بسته ممکن است چه چیزی باشد؟» و هر دو به بسته خیره شدند. زن گفت: «شاید یک سری کامل ظروف چینی باشد!» مرد گفت: «شاید هم یک گاریدستی نو باشد!» و هر دو شروع کردند به فکر کردن دربارهی چیزهای زیبایی که ممکن بود درون جعبه باشد.
بالاخره زن گفت: «چرا درش را باز نکنیم تا ببینیم چه چیزی در آن است؟» آنها بسته را باز کردند. توی آن یک جعبه بود. اول به نظرشان آمد که جعبه کاملاً خالی است. پیرمرد گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده» سپس در گوشهی جعبه چیزی دید. آن را بیرون آورد و زیر نور گرفت تا با دقت نگاهش کند. وقتی خوب دقت کرد، فهمید که یک هسته است. پیرزن و پیرمرد خیلی ناراحت شدند. آنها اگرچه قبلاً از وضعشان راضی بودند، اما حالا که دربارهی چیزهایی که ممکن بود درون بسته باشد فکر کرده بودند، از دیدن هسته کاملاً دلخور شدند.
بالاخره مرد پیر گفت: «بههرحال، بهتر است این دانه را بکاریم. کسی چه میداند! شاید از آن کاهوی تازه سبز شود!» پیرمرد دانه را در باغ کاشت و هرروز به دانه آب داد. چند روز بیشتر طول نکشید که دانه جوانه زد. جوانه به ساقهی کُلُفتی تبدیل شد و بعد قد کشید و بالا و بالاتر رفت تا بالاخره یک درخت زیبا شد. پیرمرد و همسرش از دیدن میوههای درخت، خیلی خوشحال بودند. مرد گفت: «فکر کنم اینها سیب باشند!»
او هرروز به درخت آب میداد و میوهها را آزمایش میکرد. یک روز به زنش گفت: «اولین میوه، آمادهی چیدن است.»
او با دقت از درخت بالا رفت و میوهی قرمز را از درخت کَند. آن را به آشپزخانه برد و روی میز گذاشت. چاقویی برداشت و میوه را دو قسمت کرد و با حیرت دید که چند تا سکهی طلا از آن بیرون ریخت.
زنش را صدا کرد: «زود بیا اینجا!» آنها از خوشحالی شروع کردند به رقصیدن و چرخیدن دور آشپزخانه. زن و شوهر تصمیم گرفتند که فقط یک سکه را خرج کنند و بقیه را نگه دارند. زن با هوشیاری گفت: «بههرحال، نمیدانیم توی بقیهی میوهها چیست. ممکن است بقیه پر از کرم باشند.» بنابراین آنها یک سکه را خرج کردند و بقیه را کنار گذاشتند.
روز بعد، پیرمرد میوهی قرمز بزرگ دیگری چید. اینیکی هم پر از طلا بود. بعدازآن، زن و شوهر فکر میکردند همهی میوهها باید طلا باشند، به همین خاطر کمتر به جمعکردن پولهایشان فکر میکردند. آنها اوقات خوشی را میگذراندند.
برای خودشان لباسهای زیبا و اسباب و وسایلی برای خانه و باغ خریدند. هرروز مرد پیر میوهی دیگری میچید و هر میوه، پر از سکههای طلا بود. آنها به شهر میرفتند و لحظات خوشی را با خرج کردن پولهایشان سپری میکردند. ولی در تمام این مدت، کاملاً فراموش کرده بودند به آن درخت آب بدهند.
در این مدت، همسایهها و دوستان زن و شوهر پیر، پشت سر آنها شروع کردند به غیبت کردن. آنها با خودشان فکر میکردند این زن و شوهر، اینهمه پول را از کجا آوردهاند؟ آنها کمکم از دست همسایۀ خود دلخور شدند؛ زیرا احساس کردند که زن و شوهر پیر هیچچیزی برای دوستانشان نمیخرند و حتی یک مهمانی هم نمیدهند. کمکم دوستانشان یکییکی از آنها فاصله گرفتند و با آنها قهر کردند. چند وقت که گذشت، زن و شوهر پیر هیچ دوستی نداشتند. ولی زن و مرد متوجه این قضیه نشدند؛ زیرا حواسشان کاملاً مشغول خرج کردن سکههایشان بود.
یک روز، مرد پیر به باغ نگاه کرد. دید درخت خشک شده است. او بیرون دوید و شتابان سطل سطل، پای درخت، آب ریخت. ولی هیچ فایدهای نداشت. زن و مرد پیر باعجله میوههایی را که هنوز به درخت آویزان بود، کندند. ولی وقتی آنها را به خانه بردند با تعجب دیدند که همهی میوهها ترک خورده و خشک شدهاند. وقتی آنها را باز کردند، توی آنها پر از خاک بود. پیرمرد با وحشت فریاد زد: «چه طور اینقدر بیفکری کردم و به درخت آب ندادم!»
روز بعد، وقتیکه زن و مرد پیر از پنجره به بیرون نگاه کردند، درخت ناپدید شده بود. حالا باید چهکار میکردند؟ آنها کاملاً فراموش کرده بودند به باغ آب بدهند و حالا هیچچیز برای خوردن نداشتند. آنها متوجه شدند که باید تمام اموالشان را بفروشند تا غذا تهیه کنند. همچنین به وسایل باغبانی جدید احتیاج داشتند زیرا وسایل قدیمیشان به خاطر بیاعتنایی زنگ زده بود. ظرف یک هفته زن و مرد پیر، تمام چیزهای خوبی را که خریده بودند فروختند تا غذا بخرند و زنده بمانند. آنها واقعاً از رفتاری که با همسایههایشان کرده بودند ناراحت و پشیمان بودند؛ زیرا تازه متوجه شده بودند که بدون دوستانشان چه قدر تنها هستند.
یک روز زن پیر گفت: «حالا هیچ پولی نداریم. ولی با یک مهمانی بدهیم؛ زیرا دوستی خیلی باارزشتر از سکههای طلاست.» زن و شوهر پیر همهی دوستان و همسایههایشان را دعوت کردند و یک مهمانی خوب برگزار کردند.
دوستانشان فکر کردند چه بلایی بر سر ثروت زن و مرد پیر آمده و چه شده که آنها دوباره اینقدر خوب و دوستانه رفتار میکنند. ولی من فکر میکنم هیچوقت علت آن را نفهمیدند. شما چه طور؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)