کتاب داستان کودکانه
بامبی
بچه گوزن کوچولو
مترجم: نیکو جلالی
تصویرگر: باروک
به نام خدا
در یک صبح بهاری، هیجان بسیاری در جنگل به پا شده بود. حیوانات و پرندگان برای خوشآمد گویی باعجله به سمت بره گوزن تازهمتولدشده میشتافتند که نامش «بامبی» بود.
بامبی پسر گوزن اصیل یعنی فرمانروای بزرگ جنگل بود. او باکمال آرامش در کنار مادرش دراز کشیده و خوابیده بود. بره کوچولوی خالدار وقتیکه از خواب بیدار شد و چشمهایش را باز کرد، چهرههای شاد و خندانی را در اطرافش دید.
خرگوش دوستانه گفت: «من تامپر هستم.»
بامبی هم لبخند زد. طولی نکشید که بامبی برای گشتوگذار در جنگل آماده شد. بلدرچین و نُه جوجهاش که ازآنجا میگذشتند به بامبی صبحبهخیر گفتند. بامبی صدای دیگری را از بالای سرش شنید که به او صبحبهخیر گفت. بامبی بالا را نگاه کرد و یک میمون را به همراه سه بچهاش دید. آنها بهوسیلۀ دمهایشان از شاخۀ درخت آویزان شده بودند. بامبی با خودش گفت: «جنگل چه جای جالبی است!»
یک روز بامبی و تامپر با خوشحالی سرگرم بازی کردن بودند. پرندگان نیز بالای سرشان پرواز میکردند و آواز میخواندند. تامپر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: «اون یک پرنده است.»
بامبی کلمه پرنده را تکرار کرد. سپس او پروانهای را دید و گفت: «پرنده!»
تامپر که از خنده رودهبر شده بود گفت: «نه، اون یک پروانه است.» بامبی رو به یک گل زیبا کرد و با صدای بلند گفت: «پروانه!»
تامپر دوباره خندید و گفت: «نه، اون یک گُله!» بعد بامبی خم شد تا گلها را بو کند. ناگهان یک حیوان سیاه کوچولو با سری سفید از زیر گلبرگها بیرون پرید. بامبی دوباره گفت: «گل!»
تامپر با خنده گفت: «اون گل نیست. اون یک راسوست.»
راسو کوچولو با خجالت گفت: «اشکالی نداره، اگر او بخواد میتونه منو گل صدا کنه.» و بعد آن دو به همراه راسو رفتند تا باهم توی جنگل گشتی بزنند.
روزها برای بامبی بهخوبی و خوشی میگذشت. یک روز صبح، مادرش او را به جای جدیدی برد. آنجا چمنزار بود. چمنزار، زمین آزاد و وسیعی بود که از گُل پوشیده شده بود. مادر بامبی به او هشدار داد که آنها باید خیلی مواظب باشند. او گفت: «اینجا هیچ درختی برای پنهان شدن ما نیست.»
بامبی به سمت علفهای بلند دوید تا بازی کند. خیلی زود یک برکۀ کوچک پیدا کرد. او خم شد و به عکس خودش درون آب نگاه کرد. ناگهان عکس دیگری در آب نمایان شد. اون عکس یک بچه گوزن ماده، تقریباً به سن و سال بامبی بود. بچه گوزن ماده به بامبی لبخندی زد و دمش را به نشانه دوستی تکان داد. بامبی خیلی خجالت کشید. او به سمت مادرش دوید و سعی کرد خودش را پنهان کند.
مادر بامبی گفت: «اشکالی نداره. او فالین است. او فقط میخواهد با تو دوست بشود. برو و سلام کن.»
بامبی به سمت فالین رفت. آنها با چالاکی به دنبال هم میدویدند و میخندیدند و در میان چمنهای بلند، دالی موشک بازی میکردند.
درست همان موقع یک گله گوزن به سمت چمنزار تاخت.، رئیس آنها فرمانروای بزرگ بود. او آمده بود تا به گوزن ماده خبر بدهد که خطری در آن نزدیکی، آنها را تهدید میکند.
وقتیکه مادر بامبی بهسرعت به سمت جنگل دوید، بامبی نتوانست مادرش را پیدا کند. او ترسید. لحظهای بعد پدرش را در کنار خودش دید. بامبی به دنبال فرمانروای بزرگ بهطرف جنگل دوید و هنگامیکه مادرش را در آنجا دید بسیار خوشحال شد. بعد از آن روز، بامبی از مادرش پرسید که چه خطری آنها را تهدید میکرده است. مادرش به او گفت: «آدمها توی جنگل بودند.»
خلاصه، تابستان و بعد از آن پائیز هم گذشت و هوا سرد شد.
یک روز صبح بامبی از خواب بیدار شد و خواست دنیای اطرافش را که یکپارچه سفید شده بود، بشناسد. مادر بامبی دید که او تعجب کرده، گفت: «زمستان از راه رسیده و اینها برف است.»
بامبی وقتی به جاهای پر از برف پا گذاشت سمهایش به درون برفِ نرم فرورفت. گوزن کوچولو از جاهایی که روی برف گذاشته بود، بسیار لذت میبرد. او صدای تامپر را شنید که صدایش میزند. بامبی به سمت دوستش رفت و از اینکه میدید دوستش بر روی دریاچۀ یخی سُر میخورد، تعجب کرد.
تامپر گفت: «آب یخ زده، زود باش تو هم میتونی سُر بخوری.»
بامبی بهسرعت دوید تا باهم سُر بخورند.، اما سمهایش آنقدر کوچک بودند که نمیتوانست هنگام سُرخوردن تعادلش را حفظ کند، او محکم بر روی شکمش به زمین افتاد، تامپر به بامبی نشان داد که چطور تعادلش را روی یخ حفظ کند. بامبی نیز بهخوبی بر روی دریاچه لیز خورد.
اوایل زمستان غذا بهنُدرت پیدا میشد. همۀ حیوانات کمکم گرسنه شدند. درنتیجه بهجز پوست درختان چیزی برای خوردن بامبی و مادرش یافت نمیشد. یک روز وقتیکه هوا کمی گرم شده بود، بامبی و مادرش برای یافتن غذا به چمنزار رفتند. آنها تکه زمین کوچکی پوشیده از چمن پیدا کردند که از میان برفها نمایان شده بود. بامبی و مادرش که بهشدت گرسنه بودند علفها را خوردند. ناگهان مادر بامبی سرش را بلند کرد و بو کشید. او احساس خطر کرد و به بامبی گفت: «برگرد به جنگل! سریع بدو!»
بامبی بهسرعت از میان چمنزار دوید و مادرش نیز با فاصلۀ کمی به دنبال او میدوید. صدای شلیک شنیده شد. بنگ!
مادرش فریاد زد: «تندتر بامبی برنگرد!»
همانطور که میدویدند صدای شلیک دیگری شنیده شد. بنگ! بامبی آنقدر ترسیده بود که پشت سرش را نگاه نمیکرد. او به دویدن ادامه داد تا به جنگل که امن بود رسید. وقتی بامبی به جنگل رسید؛ سرش را برگرداند تا مادرش را پیدا کند. اما مادرش نبود. او فریاد زد: «مادر! کجایی؟» ولی جوابی نشنید. قلب بامبی با نگرانی میتپید. او چندین بار صدا زد: «مادر! مادر!» و بعد گوزن کوچولو شروع کرد به گریه کردن.
درست در همان لحظه، پدرش در کنارش ظاهر شد، او با ملایمت به بامبی گفت: «مادرت دیگر نمیتواند پیش تو بیاید.»
و حالا فرمانروای بزرگ باید از پسرش مراقبت میکرد تا او بزرگ شود.
ماهها گذشت و بامبی به یک گوزن جوان تبدیل شد. او در یک روز دلانگیز بهاری به همراه تامپر و راسو داشت در جنگل قدم میزد که ناگهان راسو، چشمش به راسوی مادهی زیبایی افتاد و به سمتش رفت. آن دو باهم خندیدند و نوک بینیشان را به هم مالیدند. تامپر گفت: «وای نه! آنها به هم علاقهمند شدهاند.» جغدی که در آن اطراف بود گفت که این حالت در فصل بهار برای همه پیش میآید.
بامبی با جدیت گفت: «ولی برای من پیش نمیآید.»
تامپر درحالیکه موافق بود گفت: «من هم همینطور.»
دقایقی بعد یک خرگوش مادۀ دوستداشتنی با امیدواری به سمت تامپر رفت. تامپر بسیار خوشحال شد. بامبی درحالیکه داشت بهتنهایی توی جنگل راه میرفت، آهی کشید و گفت: «او هم علاقهمند شد.»
بامبی ایستاد تا از دریاچه کمی آب بنوشد که صدای نازکی گفت: «سلام بامبی!» او سرش را برگرداند و یک گوزن مادۀ زیبا را در کنار خود دید. او فالین، دوست دوران کودکیاش بود. فالین خم شد و با ملایمت صورت بامبی را لیسید. بامبی از اینکه اینقدر به او علاقهمند شده بود، تعجب کرد! به بامبی نیز مثل بقیه احساس خوبی دست داد!
درست همان موقع، سروکلۀ گوزن جوانی به نام رونو پیدا شد و فریاد زد: «فالین همراه من میآیی؟!»
بامبی میدانست که باید از فالین حمایت کند. سرش را پایین آورد و به رونو حمله کرد. درگیری آغاز شد! آن دو چندین بار به یکدیگر حمله کردند. اگرچه رونو قویتر بود، اما بامبی تصمیم داشت پیروز شود. سرانجام بامبی با شاخهای محکمش رونو را به زمین انداخت و رونو لنگانلنگان دور شد و حالا بامبی و فالین میتوانستند آزادانه زندگی جدیدشان را با یکدیگر آغاز کنند.
روزهای دلانگیز بهار و تابستان برای بامبی و فالین بهخوبی و خوشی سپری شد. یک صبح زود پائیزی، بوی عجیبی بامبی را از خواب بیدار کرد. او فالین را که در جنگل خوابیده بود، تنها گذاشت و رفت تا ببیند چه خبر است. بامبی به بلندترین نقطۀ جنگل یعنی نوک صخرهها رفت. حالا او میتوانست دود را از دور ببیند، همان موقع پدرش آمد و در کنارش ایستاد. او گفت:
«آدمها برگشتهاند. آن دود از آتشی که کنار چادرهایشان روشن کردهاند، بلند میشود. ما باید بهسرعت به انتهای جنگل برویم.»
بامبی بهسرعت برگشت تا به فالین خبر بدهد. او فالین را دید که روی لبه صخره در دام افتاده بود. دستهای از سگهای درنده و گرسنه در پایین صخره پاس میکردند. وقتیکه بامبی به آن سگها حمله کرد، فالین توانست فرار کند و به سمت رودخانه بدود. بامبی سگها را شکست داد و برگشت تا به دنبال فالین برود. ناگهان صدای شلیکی را شنید، بنگ! او درد شدیدی را در ناحیۀ شانهاش احساس کرد و به زمین افتاد. بامبی آنقدر ضعیف شده بود که نمیتوانست حرکت کند و یکمرتبه دید که شعلههای آتش به سمت او زبانه میکشند. آتشِ اردوگاه جنگل را به آتش کشیده بود.
صدای فریادی آمد که «بامبی بلند شو! ما باید به دریاچه برویم، دنبالم بیا!»
بامبی چشمهایش را باز کرد و پدرش را در کنار خود دید. فرمانروای جوان با سعی و تلاش بر روی پاهایش ایستاد و از میان شعلههای آتش به دنبال پدرش دوید. سرانجام آن دو گوزن به آبشار عظیمی رسیدند و از آن پریدند. ولی به درون آب سقوط کردند.
بامبی و پدرش به سمت جزیره شنا کردند. بسیاری از حیوانات و پرندگان در آنجا پناه گرفته بودند. فالین هم آنجا بود. او از اینکه دوباره بامبی را میدید، بسیار خوشحال شد و با ملایمت، شانۀ زخمیاش را لیسید. حیوانات جنگل که جان سالم به در برده بودند با ناامیدی به سرزمینشان که در آتش میسوخت مینگریستند.
حیوانات بعدازآنکه آتش خاموش شد به جنگل بازگشتند.
بعد از مدتی زمستان رفت و بعدازآن بهار از راه رسید. درست همانجایی که آتشسوزی رخ داده بود گلها و چمنهای تازه روییدند. جنگل بار دیگر سرسبز و زیبا شد.
یک روز دلانگیز بهاری همۀ حیوانات و پرندگان آمدند تا فالین و دو برهاش را ببینند. پدرشان بامبی که فرمانروای بزرگ جنگل شده بود با سرافرازی و خوشحالی به آنها نگاه میکرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)