کتاب داستان کودکانه
باب و دایناسور
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
آن روز صبح، کارگاه باب، خیلی شلوغ بود. باب و چند تا از ماشینها، باید به مزرعه آقای پیکل میرفتند تا لولههای فاضلاب آنجا را عوض کنند. وَندی هم باید به موزه میرفت تا آنجا را قفسهبندی کند.
باب، بیل مکانیکی و جرثقیل را همراه کرد و بهطرف مزرعه راه افتاد. وندی هم همراه میکسر بهطرف موزه حرکت کردند. دِیزی تا آن روز موزه را ندیده بود. برای همین از وندی خواهش کرد که او را همراه خود ببرد.
هنگام بیرون رفتن از کارگاه، مثل همیشه، اسکوپ گفت: «آیا میتوانیم کارها را انجام بدهیم؟»
همگی جواب دادند: «بله، حتماً میتوانیم»
باب، لوفتی و اسکوپ به مزرعه آقای پیکل رسیدند. آقای پیکل خیلی ناراحت بود، او بوته ذرت پژمردهای را به باب نشان داد و گفت: «میبینی باب! بارانی که چند شب پیش بارید، مزرعه را پر از آب کرد و باعث شد که بوتههای ذرت پژمرده شوند.»
باب گفت: «نگران نباش، همین امروز لولههای فاضلاب را عوض میکنیم تا آبهای اضافه از مزرعه بیرون بروند.»
در موزه هم، وندی مشغول کار بود. مدیر موزه که همانجا بود، یک ظرف سفالی را در دست گرفت، آن را به دیزی نشان داد و گفت: «این ظرف سفالی را میبینی؟ خیلی باارزش است!»
دیزی گفت: «این ظرف که شکسته است و به هیچ درد نمیخورد!»
مدیر موزه گفت: «این ظرف سفالی، در چهار هزار سال پیش ساخته شده و نشان میدهد که مردم در آن زمانها چطور زندگی میکردند!»
دیزی با تعجب گفت: «چه جالب! این را نمیدانستم!»
در مزرعه، باب به کمک بیل مکانیکی زمین را کند و آن را گود کرد.
ناگهان یک استخوان سفیدرنگ پیدا شد. باب، خم شد و خاک را کنار زد و با تعجب گفت:
«چه استخوانهای بزرگی! ممکن است استخوان یک دایناسور باشد.» ماشینها تعجب کردند.
باب گفت: «باید با موزه تماس بگیریم و یک کارشناس باستانشناسی بیاید و اینها را ببیند!»
مدیر موزه، باعجله به مزرعه آمد. او با دقت استخوانهای داخل گودال را بیرون آورد و کناری گذاشت. بعد رو به باب گفت: «آقای باب، اینها استخوانهای یک «استگاسروس» است.»
لوفتی پرسید: «استگاسروس یعنی چی؟»
مدیر موزه گفت «استگاسروس یک نوع دایناسور است. دایناسور یک حیوان خیلیخیلی بزرگ بوده که سالها پیش بر روی زمین زندگی میکرده است. ما باید این استخوانها را به موزه ببریم تا همهی مردم آن را ببینند.»
مدیر موزه گفت: «این استخوانها خیلی قدیمی هستند و برای حمل آنها به ماشین مخصوصی احتیاج داریم. من به موزه برمیگردم تا ماشین مخصوص حمل اشیاء قدیمی را بیاورم. شما مواظب این استخوانها باشید.»
اسکوپ گفت: «مطمئن باشید من مواظبم.»
باب روی استخوانها را با پارچهای پوشاند و خودش همراه مدیر موزه رفت.
در همان لحظه مترسک به آنجا رسید. از اسکوپ پرسید: «اسکوپ زیر این پارچه چی قایم کردی؟»
اسکوپ گفت: «تعدادی استخوان دایناسور که خیلی باارزش است. من مواظبم تا کسی به آنها دست نزند.»
مترسک گفت: «من هم آنطرف مزرعه چند تا استخوان پیدا کردهام، اگر اجازه بدهی اینها را ببینم، آنوقت، من هم آنها را به تو نشان میدهم.»
اسکوپ گفت: «باشد، بیا نگاه کن!». اسکوپ به آنطرف مزرعه رفت تا استخوانهایی که مترسک گفته بود، ببیند.
مترسک چند تا از استخوانها را برداشت و فرار کرد.
مدیر موزه با ماشین مخصوص آمد و استخوانها را به موزه بردند. آنها استخوانها را کنار هم چیدند و متوجه شدند که چندتکه از استخوانها گم شده است.
مدیر موزه گفت: «اگر بتوانیم بقیه استخوانها را پیدا کنیم، موزه ما در تمام دنیا مشهور میشود.»
باب گفت: «برویم و بازهم مزرعه را بگردیم. شاید در جای دیگری بازهم استخوان پیدا کردیم!»
باب به مزرعه برگشت. او دنبال بقیه استخوانها بود. اسکوپ گفت: «شاید استخوانهای گم شده، همانهایی باشد که مترسک پیدا کرده است».
باب گفت: «مترسک هم استخوان پیدا کرده؟»
اسکوپ گفت: «بله، او گفت که چندتکه استخوان دایناسور پیدا کرده است، اما من نتوانستم آنها را پیدا کنم.» باب گفت: «اسکوپ، حتماً تو مواظب نبودی و این مترسک بازیگوش آنها را برداشته و جایی مخفی کرده است.»
باب، آهسته و بیسروصدا به آنطرف مزرعه رفت. در گوشهای از مزرعه، مترسک، سرگرم درست کردن مجسمهی عجیبی بود. باب به آنجا رسید. از مترسک پرسید: «اینها، همان استخوانهایی است که بدون اجازه برداشتهای؟ درست است؟»
مترسک سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «بله، باب!»
باب گفت: «اینها که به درد تو نمیخورد، باید به موزه ببریم تا اسکلت دایناسور کامل شود.»
باب استخوانها را به موزه برد. مدیر موزه، بقیهی استخوانها را سر جایشان قرار داد و اسکلت دایناسور کامل شد. وندی با تعجب گفت: «عالی شد! چه کسی فکر میکرد سالها پیش دایناسوری در اینجا زندگی میکرده است؟»
مدیر موزه گفت: «باید خبرنگارها را دعوت کنیم تا از این دایناسور عکس بگیرند و خبرش را به اطلاع مردم برسانند. مردم باید بیایند و این دایناسور را ببینند. اسکلت این دایناسور واقعاً زیباست.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)