کتاب داستان کودکانه افغان
فاطمه ریشنده و خیمه
به زبان و نوشتار دَری
رسام: ناتاشا دلمار
به نام خدا
در زمانههای قدیم در یک شهر بسیار دور در غرب، دختری به نام فاطمه زنده گی میکرد. او دختر یک ریشنده پولداری بود که ریشیدن را به دختراش یاد داده بود.
یک روز پدراش به او گفت: «بیا دخترام که ما به سفر میرویم. من در بحر میانه کاری دارم و ممکن تو در سفر کدام جوانی زیبایی را برای شوهر شدن ات پیدا کنی.»
آنها حرکت کردند و از جزیرهای به جزیرهای میرفتند. پدر کاروبار خود را میکرد و فاطمه خواب شوهر را میدید که بسیار بهزودی از او میشود.
یک روز وقتیکه آنها به طرف کِریت (نامِ جای) روان بودند توفان آمد و کشتی آنها را شکستاند.
فاطمه که نیمه به هوش بود، در پهلوی بحر اَلِکساندِر پدراش را امواج بحر برد و غرق شد. او بسیار پریشان بود.
حال، گذشته برای اش فقط به مثل خاطره مانده بود. غرق شدن کشتی در امواج بحر، او را بسیار خسته ساخته بود.
در حالی که او بدون هدف بالای ریگ قدم میزد، فامیل بافنده او را دید. با وجود آن که آنها غریب بودند او را به خانۀ غریبانه خود آوردند و کسب خود را به او آموختند.
با این هم خانۀ دوم را برای خود جور کرد. در طول یک یا دو سال خوشی خود را دوباره یافت و از زندگی راضی بود.
مگر یک روز که به خاطر یک کاری به کنار بحر رفته بود، تُجّاران برده ها که در آنجا بودند او را با بندی های دیگر با خود برد.
در حالیکه از این حالت خود بسیار میرنجید. مگر کسانی که او را گرفته بودند هیچ همدردی به او نشان نمیدادند. او را به استانبول به حیث غلام برای فروش بردند.
دنیایی او برای بار دوم تباه شد.
طالع او که در بازار، خریداران کم بودند. یکی از آنها غلامی را میخواست که در کارخانه ای چوب او کار کند. جای که برای کشتی ها پایه های چوبی را میساختند.
وقت که او جگرخونی فاطمه ی بد بخت را دید اقدام به خریدن او کرد. او فکر کرد که از این طریق میتواند زنده گی نسبتاً خوبتری به او بدهد از اینکه کسی دیگری او را بخرد.
او فاطمه را به خانه ای خود برد، به امید این که او خدمه ای خانم او باشد.
وقت که او به خانه آمد خبر شد که تمام پول های خود را در کشتی از دست داده است که مورد حمله ای دزدان دریایی قرار گرفته بود. او توان کاریگران دیگر را نداشت. پس او خانم اش و فاطمه به کار شاقه ای، جور کردن پایه های چوبی تنها ماندند.
فاطمه که از صاحب خود به خاطر نجات دادن اش بسیار شکر گذار بود، چون کار بسیار زیاد و خوب میکرد صاحب اش او را از غلامی آزاد کرد. و او یک کمک کننده ای با اعتبار او شد.
فاطمه در زنده گی سوم خویش من حیث پایه جور کننده خوش بود.
یک روز آن مرد به او گفت: «فاطمه من میخواهم که تو همرای کشتی باربری به حیث نماینده ای من به جاوا بروی و آن جا پایه های ما را به قیمت خوب بفروشی.»
او حرکت کرد. اما وقتیکه کشتی به کنار چین رسید، یک طوفان کشتی را تباه کرد و فاطمه یک بار دیگر خود را در خاک بیگانه در پهلوی بحر افتاده یافت.
او بسیار گریه کرد. فکر کرد که در زنده گی هیچ کار هم مطابق میل او انجام نمیشود. وقت که همه چیز خوب معلوم میشود حادثه ای رخ میدهد و همۀ امید های او را تباه میسازد.
«چرا اینطور؟» با گریان چیغ زد: «به هر چی که دست میزنم غم میاید؟ چرا اینقدر بدبختی ها به سر من میاید؟» مگر هیچ جوابی نبود.
پس از ریگ بالا شد و به قدم زدن شروع کرد.
هیچکس در چین از حال فاطمه خبر نداشت و نه قصه ی داستان های غمگین او را شنیده بودند. مگر از سابق یک قصه بود که یک روزی یک زن ناشناسی میاید و شاید بتواند به پادشاه خیمه بسازد. در حالی که در چین هیچ کس به ساختن خیمه نمیفهمید. به همین خاطر همه منتظر به حقیقت مبدل شدن این پیش بینی بودند.
پادشاهان پشت هم میخواستند که متیقن شوند، هنگامی که این زن نا آشنا بیاید، باید خطا نشود. به همین خاطر همیشه قاصد را به همه ای دهات روان میکردند، تا هر خانم خارجی را به دربار حاضر کنند.
وقتیکه فاطمه به یک قریه ای نزدیک بحر رسید، همان وقت سال بود.
مردم به واسطۀ ترجمان به او حرف زدند و برایش گفتند که باید به دیدن پادشاه برود.
وقتیکه فاطمه نزد پادشاه برده شد، پادشاه گفت: «آیا خیمه ساخته میتوانی؟»
فاطمه جواب داد: «فکر میکنم بلی.»
او ریسمان خواست مگر پیدا نشد.
مگر به حیث ریشنده زمان گذشته به یاداش آمد. پخته را جمع کرد و از آن ریسمان ساخت.
بعد از آن تکۀ محکمی را خواست مگر چینایی ها تکه ای که او خواسته بود نداشتند. سپس نظر به تجربۀ بافنده گی که در الکسندریا داشت تکۀ محکمی برای خیمه بافت.
بعد از آن فهمید که به پایه های خیمه ضرورت هست مگر در چین پیدا نمیشدند. فاطمه به یاد آورد که در استانبول چگونه پایه میساخت. پس پایه های بسیار زیبایی برای خیمه جور کرد.
وقت که این همه تیار شد او در ذهن خود همه ای خیمه ها را که در طول سفر خود دیده بود به یاد آورد …
و این است که خیمه جور شد!
وقتیکه این شاهکار به پادشاه چین نشان داده شد، او به فاطمه گفت که بزرگترین آرزویت را بگو. او زنده گی کردن در چین را انتخاب کرد، و همرای یک شهزاده مقبول عروسی کرد و همرای بچه های خود تا اخیر زنده گی را به خوشی سپری کرد.
فاطمه بعداً فهمید که همۀ حوادثی که در ابتدا ناخوشایند بود و برایش بدبختی معلوم میشد از آن نوع چیزهای را آموخت که در آخیر به رسیدن خوشی های قلب او حصه ای مهمی داشتند.