کتاب داستان کودکانه افغان
خروس مسخره
به زبان و نوشتار دَری
رسام: جِف جَکسُن
به نام خدا
بود نبود در کشوری بسیار دور ازاینجا، شهری بود و درین شهر مرغی زنده گی میکرد. این مرغ، خروس بسیار مسخرهای بود. او به هر سو میرفت و «قد-قد_قد، قد_قد_ قد، قد قد_قتاس» میکرد. هیچکس نمیدانست این قد قد قد او چه معنی میدهد.
معلومدار که این قد قد قد او هیچ معنی نمیداد؛ اما هیچکس این را نمیدانست و مردم با خود فکر میکردند «قد قد قد، قد قد_قد، قد_قد_قتاس» باید چیزی معنی بدهد.
روزی، مرد بسیار زرنگی به شهر آمد و تصمیم گرفت دریابد که قد قد قد این خروس چی معنی میدهد.
اول آن مرد کوشش کرد تا خودش زبان مرغها را یاد بگیرد. او کوشش کرد، کوشش کرد و بازهم کوشش کرد؛ اما تمام آنچه را که او یاد گرفت، این بود: «قد_قد_قد، قد قد_قد، قد_قد_قتاس».
بدبختانه، با وجودی که او درست مانند یک مرغ صدا میکشید، ولی به هیچ صورت نمیفهمید که چی میگوید.
بعد آن مرد تصمیم گرفت تا به مرغ یاد بدهد که به زبان انسان ها مانند من و شما حرف بزند. او کوشش کرد، کوشش کرد و بازهم کوشش کرد.
این کار وقت زیاد او را گرفت و بالاخره خروس توانست بسیار خوب درست مثل من و شما حرف بزند.
بعد از آنکه خروس یاد گرفت مثل ما حرف بزند، به چهار راهی شهر رفت و با صدای بلند گفت: «بزودی زمین، ما و شما را قورت خواهد کرد!»
در شروع، مردم نفهمیدند خروس چه میگوید، به خاطری که آنها انتظار نداشتند مرغی به زبان انسان ها گپ بزند.
خروس بار دیگر فریاد کشید: «زمین ما را قورت خواهد کرد.» این بار مردم صدای او را شنیدند و فهمیدند او چه میگوید. مردم شروع به جیغ و فریاد کردند:
– «او خدایا!»
– «شنیدی چه گفت؟»
– «زمین ما را قورت میکند!»
– «بلی، به راستی! خروس چنین میگوید!»
با خبر شدن از این خطر، تمام مردم، قیمتی ترین اشیای خود را برداشتند و شروع کردند تا از زمین فرار کنند.
مردم از یک شهر به شهر دیگر… شروع به دویدن کردند.
آنها به سوی کشتزارها … میانِ جنگل ها و سبزه زارها دویدند.
آنها بالای کوه ها فرار کردند… و از کوه ها پایین دویدند.
آنها به پایین دنیا دویدند و به بالای دنیا … و به دورادور دنیا دویدند.
آنها به هر راهی که ممکن بود، دویدند؛ اما با وجود آن، نتوانستند از زمین دور شوند.
بالاخره مردم به شهر خودشان بازگشتند. خروس همانجا بود، درست در همان جای اولی که مردم او را گذاشته و شروع به فرار کرده بودند.
مردم از مرغ پرسیدند: «تو چگونه میدانی که زمین ما را قورت خواهد کرد؟»
خروس گفت: «من نمیدانم.»
اول، مردم سرگشته و حیران شدند، دوباره و دوباره پرسیدند: «تو نمیدانی؟ تو نمیدانی؟ تو نمیدانی؟» و بعد آنها خشمگین شده، با نگاه های سخت و خشمگین به مرغ خیره شدند و با صداهای عصبانی پرسیدند:
– «تو چگونه توانستی چنین چیزی را با ما بگویی؟ تو چگونه جرأت کردی؟»
– «تو سبب شدی تا ما از یک شهر به شهر دیگر فرار کنیم! تو باعث شدی که ما به سوی کشتزارها، در میان جنگل ها و سبزه ها بدویم!»
– «تو ما را به بالای کوه ها فرار دادی… و به پایین کوه ها!»
– «تو ما را به پایین دنیا، بالای دنیا و دورادور دنیا دواندی!»
– «ما به هر راهی که ممکن بود، دویدیم! در تمام این مدت ما خیال میکردیم تو میدانی که زمین ما را قورت خواهد کرد!»
مرغ پرهایش را منظم کرد و صدای خود را صاف کرد و گفت: «خوب این نشان میدهد که شما چقدر نادان هستید! تنها مردم نادان میتوانند به حرفهای یک مرغ گوش بدهند. شما فکر میکنید یک مرغ میتواند همه چیز را بداند، صِرف بخاطر اینکه او میتواند حرف بزند؟»
در شروع، مردم تنها به مرغ خیره شدند و بعد شروع به خندیدن کردند. آنها خندیدند، خندیدند و خندیدند و بازهم خندیدند؛ زیرا فهمیدند که چقدر نادان بوده اند. آنها به راستی خود را بسیار مسخره یافتند.
بعد از آن، هر وقتی که مردم میخواستند بخندند، پیش مرغ میرفتند و میگفتند: «برای ما چیزی بگو که ما را بخنداند.»
مرغ میگفت: «پیاله ها و نعلبکی ها از کاردها و پنجه ها ساخته شده اند!»
مردم میخندیدند و میپرسیدند: «تو کی هستی؟ تو کی هستی؟»
و مرغ جواب میداد: «من یک تخم هستم.»
مردم به این گپ هم میخندیدند، زیرا میدانستند او تخم نیست و میگفتند: «اگر تو تخم هستی، پس چرا زرد نیستی؟»
مرغ جواب میداد: «من زرد نیستم، زیرا خود را آبی رنگ کرده ام.»
مردم به این گپ او نیز خنده میکردند؛ زیرا میدیدند که او به هیچ صورت آبی رنگ نیست و باز میپرسیدند: «تو خود را با چی رنگ کرده ای؟»
و مرغ جواب میداد: «با رنگ سرخ.»
با این حرفِ او، مردم شدیدتر به خنده میافتادند.
این مردم در همه جا بالای مرغ ها میخندند و هیچ وقت به حرف آنها اهمیت نمیدهند – حتی اگر هم آنها بتوانند حرف بزنند – زیرا، معلومدار، همه میدانند که مرغ ها مسخره و نادان هستند.
آن مرغ هنوز در آن شهر، در آن کشور دور، از اینجا این سو و آن سو میرود و به مردم گپ هایی را میگوید که آنها را میخنداند.