داستان کودکانه پیش از خواب
استخر کوچولو
ـ مترجم: مریم خرم
هوا خیلی گرم شده بود. پرندههای آسمان نیز آواز نمیخواندند و آرام گرفته بودند. ماهیهای داخل آب هم جستوخیز نمیکردند و برای فرار از دست گرما به عمق آب رفته بودند.
قورباغهی کوچولو راه زیادی طی کرد تا به کنار آب رسید. خودش را بیحال و خسته داخل آب انداخت. فکر کرد: چه خوب میشد اگر نزدیک خانهاش جایی پر از آب بود و او اینهمه راه را برای رسیدن به آب نمیآمد. ناگهان یادش آمد که سال پیش مادربزرگش با استفاده از برگ و شاخههای درختان، جوی آبی درست کرده بود. این جوی از کنار دریا شروع میشد تا کنار خانه آنها پیش میآمد. آب از داخل این جوی جریان پیدا میکرد و به کنار خانهی آنها میرسید و سپس داخل یک گودال جمع میشد. مادربزرگ در حقیقت یک استخر کوچولو ساخته بود. با این فکر از آب بیرون آمد و مشغول جمعکردن پوستههای درختان شد. بعد آنها را به دنبال هم روی زمین قرار داد. ناگهان چشمش به یک شلنگ آب فرسوده افتاد که لای گل و خاک افتاده بود. با زحمت بسیار شلنگ را از لای خاک و برگ درختان بیرون کشید و یک سر آن را داخل آب گذاشت و یک سر دیگرش را تا جایی که میتوانست کشید و به خانهاش نزدیک کرد. آب از داخل شلنگ راه افتاد. قورباغه کوچولو خوشحال و خندان شروع به کندن گودالی کرد تا آب در داخل آن جمع شود. بهاینترتیب آب جمع شد و یک استخر کوچولو درست شد.
چند روز گذشت؛ اما حیوانات استقبال چندانی از آن استخر نکردند و خیلی برای شستشو به آنجا نمیآمدند. قورباغه تعجب کرد. اول به خانهی خانم مرغه رفت. خانم مرغه تمام بدنش را تکان میداد. پرهایش هم سیخ سیخ شده بود. قورباغه با تعجب پرسید: «خانم مرغه داری چکار میکنی؟»
خانم مرغه گفت: «دارم حمام میکنم. من اینطوری حمامی کنم. مقداری آب روی تنم میریزم و حسابی خودم را تکان میدهم تا آب از لابهلای پرهایم بیرون بیاید.»
قورباغه فهمید که باید سراغ حیوان دیگری برود. رفت و رفت تا به گربه رسید. گربه با کمک زبانش بدنش را لیس میزد. قورباغه گفت: «خانم گربه میتوانی برای حمام کردن به استخر کوچولوی من بیایی.»
– «من تابهحال در استخر شنا نکردهام. فقط با زبانم بدنم را لیس میزنم و تمیز میکنم، همین کافی است.»
قورباغه کوچولو نمیدانست سراغ کدام حیوان برود تا بیاید در استخر او شنا کند و خودش را بشوید. ناگهان باران شدیدی باریدن گرفت. در آن میان سگ را دید که زیر باران، بالا و پائین میرود. قورباغه دلش سوخت. به او گفت: «آقا سگه سرما میخوری بهتر است بروی زیر درخت.»
سگ خندهای کرد و گفت «نه نترس من سرما نمیخورم. در حال حمام کردن هستم!»
قورباغه خیلی تعجب کرد. فهمید که هر حیوانی ازلحاظ بدنی جوری آفریده شده که بتواند رفع احتیاجات اولیهاش را بکند. همانطور که فکر میکرد و میرفت به خوک برخورد کرد. آقا خوکه در حال آواز خواندن بود. قورباغه به او گفت: «چقدر حیف شد. من یک استخر کوچولو درست کردهام؛ اما هیچ حیوانی دوست ندارد در آن شنا کند.»
خوک با شنیدن این حرف با خوشحالی فریادی کشید و گفت: «آخ جون من عاشق شنا کردن و حمام کردن هستم. الآن میآیم در استخر کوچولوی تو شنا میکنم.»
از آن به بعد خوک میرفت و در استخری که قورباغه درست کرده بود شنا میکرد. خیلی هم به او خوش میگذشت.