داستان کودکانه اسب آبی شاد
اسب آبی کوچولو، خیلی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه و شادی کنه! اون روی زمین خاکی میپره بالا و میپره پایین!
درازو که یه مار بامزه بود، گفت:
داری روی من خاک میریزی! من میخوام بخوابم! برو و یک جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
اسب آبی کوچولو خیلی شاد و خوشحاله و میخواد برقصه!
برای همین قل خورد و خورد و رفت توی رودخونه!
و با پاهاش آب پاشید و شالاپ شولوپ صدا کرد!
پرپری که یه پرندهی زیبا بود، گفت:
تو داری منو خیس میکنی! من میخوام برا صبحانه شکار کنم! برو یه جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
اسب آبی کوچولو حسابی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه!
اون رفت روی زمین و پاهاشو رو زمین میکوبید!
لگد میزد و شادی میکرد!
قهوهای که یه خدنگ خوشگل بود، گفت:
حواست کجاست؟ داشتی منو لگد میکردی! من دارم بچههامو حموم میکنم! برو یه جای دیگه برقص!
اسب آبی کوچولو رفت و دنبال یه جای دیگه گشت!
اسب آبی کوچولو حسابی شاد و خوشحاله! اون میخواد برقصه!
اون غلت زد توی گودال گل و شکمگنده و نرمشو توی گل غلتوند!
الاغ خاکستری که داشت سطلهای آب رو میبرد، گفت:
چرا تو اینقدر میرقصی؟! چرا نمیری و یه کار بهدردبخور انجام بدی؟!
اسب آبی کوچولو دلش شکسته شد!
اسب آبی کوچولو ناراحت بود! اون دیگه نمیخواد برقصه!
اون روی یه تیکه سنگ نشست و شروع کرد به گریه کردن!
اشکهای اسب آبی کوچولو از چشمهاش میریختن بیرون و میوفتادن روی زمین!
حشره کوچولو اشکهای اسب آبی کوچولو رو دید! اون رفت و کنار پاهای اسب آبی و شروع کرد به رقصیدن!
حشره و اسب آبی شروع کردن به رقصیدن! همهی حیوونا اومدن تا اونا رو ببینن!
همه با دیدن اسب آبی و حشره کلی خندیدن و خوشحال شدن!
حالا همهی حیوونا شروع کردن به رقصیدن! همه حسابی شاد و خوشحالن!
courtesy: mooshima.com