داستان کودکانه
اسباببازیهای فراری
از اسباببازیهای خود نگهداری کنیم.
به نام خدا
مادر لوسی از آشپزخانه صدایش را بلند کرد: «لوسی، باید بخوابی. هر چه اسباببازی داری، جمع کن و بخواب.»
لوسی آه بلندی کشید و پرسید: «حتماً باید جمع کنم؟» البته او جواب این سؤال را خیلی خوب میدانست.
مادرش گفت: «بله! هر دفعه نباید به تو یادآوری کنم که اسباببازیها را جمع کنی! تو اصلاً مواظب وسایل خودت نیستی!»
این حقیقت داشت. لوسی هیچوقت از اسباببازیهایش مواظبت نمیکرد. یکبار وقتی عروسک جدیدش را داخل کالسکهای در حیاط جا گذاشته بود، باران آمد و عروسکش خراب شد. یکبار هم سرویس چایخوریاش از دستش رها شد و تعدادی از فنجانهایش شکست. هر بار هم که اسباببازیهایش را جمع میکرد، آنها را نامرتب در کمدش رویهم تلنبار میکرد. حتی وقتی عصبانی بود، آنها را پرتاب میکرد.
آن شب هم چندان سرحال نبود. به همین خاطر چند تا از اسباببازیهایش را جمع کرد و رویهم، توی کمدش ریخت. اول عروسکهایش را توی کمد ریخت. بعد، میز و صندلی خانهی عروسکیاش را توی کمد انداخت. او بدون اینکه حتی پشت سرش را نگاه کند، طنابِ بازی و جورچینش را هم روی بقیه انداخت. عروسکها و اسباببازیها بهشدت رویهم فشرده شده بودند. بالاخره لوسی گفت: «این هم از این!» سپس در کمدش را بست و به حمام رفت.
توی کمد، یکی از اسباببازیها که یک خرس پشمالو بود، گفت: «من ازاینجا میروم.» کیتی هم که یک عروسک پارچهای بود، گفت: «من هم همینطور!» اثاثیهی خانهی عروسکی هم گفتند: «اگر کسی به ما علاقه ندارد، ما هم میرویم!» یکی از جورچینها هم گفت: «من میخواهم جایی باشم که کسی پرتابم نکند.» اسکیتها هم حرف او را تأیید کردند. یکی پس از دیگری به این نتیجه میرسیدند که دیگر آنجا نمانند. آنها تصمیم گرفتند دوباره به سرزمین اسباببازیها برگردند و آنقدر منتظر بمانند تا به بچهی مهربانی که اسباببازیها را دوست دارد، داده شوند.
صبح روز بعد، لوسی میخواست با طنابش بازی کند. وقتی درِ کمد را باز کرد، خیلی تعجب کرد؛ همهی اسباببازیها ناپدید شده بودند و قفسهی آنها کاملاً خالی بود. لوسی فکر کرد که مادرش آنها را جای دیگری گذاشته اما مادرش گفت: «نه، من فکر میکنم خودت آنها را جایی گذاشتهای و فراموش کردهای!» لوسی همهی روز را دنبال اسباببازیهایش گشت، اما نتوانست آنها را پیدا کند. به همین خاطر به تخت خوابش برگشت و زد زیر گریه؛ چون دلش میخواست دوباره با آنها بازی کند. لوسی واقعاً اسباببازیهایش را گم کرده بود.
آن شب، لوسی با صدای عجیبی بیدار شد. موجود عجیبی شبیه یک فرشتهی کوچک، پایین تختش راه میرفت. لوسی پرسید: «تو کی هستی؟»
فرشته جواب داد: «من قاصد مخصوص سرزمین عروسکها هستم. آمدهام تا به تو بگویم که همهی اسباببازیهای تو به سرزمین اسباببازیها برگشتهاند؛ چون تو با آنها بد، رفتار میکردی.»
لوسی گریهکنان گفت: «من خیلی دلم برای آنها تنگ شده!»
فرشته گفت: «اگر واقعاً دلت برای آنها تنگ شده، باید خودت به سرزمین اسباببازیها بیایی و با آنها حرف بزنی!» با گفتن این حرف، فرشته بهطرف لوسی رفت و دست او را گرفت. بعد، بالهایش را آنقدر سریع به هم زد که ناگهان هردوی آنها ناپدید شدند.
در این هنگام لوسی احساس کرد که از روی تختش بلند شده است. فرشته و لوسی همراه هم از میان دشتها و جنگلها گذشتند تا بالاخره به یک سرزمین مهآلود رسیدند. لوسی به خاطر مه چیزی نمیدید. ناگهان آنها بهطرف زمین فرود آمدند. مه از بین رفت و لوسی فهمید که در نزدیکی قصر باشکوهی با برجهای بلند و پنجرههای نورانی قرار دارد.
فرشته درحالیکه لوسی را بهطرف درِ سرخ قصر میبرد، به او گفت: «اینجا قصر اسباببازیهاست.»
فرشته درِ قصر را زد. صدایی گفت: «لطفاً وارد شوید!» لوسی به یک اتاق بزرگ و زیبا، با یک شومینهی چوب سوز، وارد شد. در گوشهی اتاق، مرد کوچکی با پیشبند نجاری نشسته بود و یک عروسک چوبی شکسته در دست گرفته بود. او گفت: «سلام، تو آمدهای تا از اسباببازیهایت بخواهی که دوباره برگردند؟» لوسی درحالیکه نمیدانست چه جوابی بدهد، گفت: «بله، همینطور است؟»
مرد کوچک گفت: «البته آنها خودشان باید تصمیم بگیرند. آنها فقط زمانی به اینجا برمیگردند که با آنها بدرفتاری شده باشد. اگر خراب شده باشند، من تعمیرشان میکنم. بعد پیش بچههایی برمیگردند که بیشتر دوستشان دارند.» لوسی گریهکنان گفت: «اما من آنها را دوست دارم.»
مرد کوچک تبسمیکرد و گفت: «پس همراه من بیا و خودت با آنها صحبت کن.» او لوسی را به اتاقی برد که تمام اسباببازیهایش، نو و تمیز و براق، در آنجا جمع شده بودند. لوسی بهطرف آنها دوید و گفت: «خواهش میکنم! دوباره برگردید! من واقعاً شما را دوست دارم و از رفتن شما خیلی ناراحت هستم. من قول میدهم که با شما بدرفتاری نکنم.» بعد، لوسی، خرس پشمالو و بقیهی اسباببازیهایش را بغل کرد. مرد کوچک گفت: «حالا اسباببازیها باید تصمیم بگیرند. تو باید همراه فرشتهی قاصد به خانه برگردی و امیدوار باشی که اسباببازیها یک فرصت دیگر به تو خواهند داد.»
لوسی و فرشته به راه افتادند و به خانه برگشتند. لوسی آنقدر خسته شده بود که اصلاً نفهمید وقتی روی تخت افتاد، چگونه از هوش رفت.
صبح روز بعد، وقتی لوسی از خواب بیدار شد، هنوز کمی خوابآلود بود؛ اما فوری بهطرف کمد اسباببازیها دوید. داخل کمد، همهی اسباببازیها مرتب کنار هم چیده شده بودند. لوسی خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد، او همیشه با اسباببازیهایش بهخوبی رفتار کرد و همیشه مواظب آنها بود.
لوسی هیچوقت نتوانست بفهمد که آن ماجرا خیالی بود یا واقعی. هر چه بود، تأثیر زیادی روی او گذاشت. ولی یک سؤال همیشه در ذهنش باقی ماند: «اگر این ماجرا واقعاً رؤیایی بود، پس چگونه اسباببازیها دوباره نو و تمیز و براق شدند؟»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)