داستان کودکانه و آموزنده
کی من را به خانه میبرد؟
تنبلی خیلی زشته!
تصویرگر: محمد پولادی
این اثر برگردان آزادی است از: افسانه ایتالیائی «بورچولینای تنبل» که از کتاب برگزیده ادبیات کودکانه روسی ترجمه شده است.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. دختر کوچولویی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. این دختر کوچولو کمی تنبل بود. دلش میخواست همۀ کارش را دیگران بکنند. او حتی حوصله نداشت راه برود.
دختر کوچولو یک مادربزرگ هم داشت که پیر و مهربان بود. یک روز دختر کوچولو و مادربزرگش به گردش رفتند. آنها گردش کردند و یک دستۀ بزرگ گل چیدند. بعد هم راه افتادند که به خانه برگردند؛ اما دختر کوچولو خیلی زود شروع کرد به نق زدن:
– بغلم کن! بغلم کن!…
مادربزرگ گفت: «آخ، آخ! دختر کوچولوی من! تو دیگر بزرگ شدهای! نباید از این حرفها بزنی. من که بغلت نمیکنم!»
بعد هم پشتش را به دختر کوچولو کرد و راه افتاد و رفت.
دختر کوچولو همانجا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن:
– کی من را به خانه میبَرد؟ مادربزرگ رفته، من را نبُرده!
خرگوش سفیدی از زیر بوته ها درآمد. جلو دوید و گفت:
«من میبرمت. گریه نکن. بیا سوار من شود.»
دختر کوچولو اشکهایش را پاک کرد و سوار خرگوش شد.
خرگوش جَستی زد و به راه افتاد، اما…
خرگوشه مثل همۀ خرگوشها خیلی ترسو بود. تا صدایی میآمد، یا شاخهای تکان میخورد، میترسید، میدوید و گوشهای پنهان میشد و منتظر میماند.
دختر کوچولو هم که سوار او بود مجبور بود منتظر بماند. کمکم حوصلۀ دختر کوچولو سر آمد. از پشت خرگوش پایین پرید و گفت: «من با تو نمیآیم.» بعد هم با صدای بلند گفت: «کی من را به خانه میبرد؟ مادربزرگ رفته، من را نبرده. با خرگوشه نمیروم، از همه چیز میترسد. حالا من را کی به خانه میبرد؟»
چیزی نگذشت که یک حلزون از راه رسید و گفت: «من تو را به خانهات میبرم. بپَر بنشین روی پشت بام خانۀ من. خانه من کوچک است، اما محکم است. نترس! بپر بنشین!»
دختر کوچولو روی پشت بام خانۀ حلزون نشست. حلزون به راه افتاد. خورشید میتابید. آفتاب، گرم بود. دختر کوچولو خوابش برد. بعد از مدتی، بیدار شد. دور و برش را نگاه کرد. فهمید که حلزون هنوز نتوانسته خودش را از یک بوته به بوته دیگر برساند. چاره ای نبود. دختر کوچولو مجبور بود با حلزون هم خداحافظی کند. پس همین کار را کرد.
بعد هم از پشت بام خانۀ حلزون پایین پرید، به تنۀ درختی تکیه داد و شروع به گریه کرد:
– کی من را به خانه میبرد؟ مادربزرگ رفته من را نبرده. با خرگوشه نمیروم، از همه چیز میترسد. با حلزون نمیروم، خیلی یواش راه میرود. حالا من را کی به خانه میبرد؟
این دفعه یک بز کوچولو جلو دوید و گفت: «سوار شو، من میبرمت.»
دختر کوچولو سوار بز شد. بز جست و خیز کنان به راه افتاد. دختر کوچولو ترسیده بود و داد میکشید: «وای، وای! الآن میافتم!»
بالاخره هم دختر کوچولو از پشت بز سُر خورد و افتاد زمین. از جا بلند شد و لباسش را تکاند و داد زد:
– «کی من را به خانه میبرد؟ مادربزرگ رفته و من را نبرده. با خرگوشه نمیروم، از همه چیز میترسد. با حلزون نمیروم، خیلی یواش میرود. با بزغاله نمیروم، من را به زمین میاندازد. حالا من را کی به خانه میبرد؟»
اسب مهربانی جلو آمد و گفت: «من تو را میبرم.» بعد هم به زمین زانو زد تا دختر کوچولو سوارش شود. دختر کوچولو پشت اسب نشست. اسب بلند شد و تاخت. اسب خیلی تند میرفت. دختر کوچولو حسابی ترسیده بود. او پشت گردن اسب را محکم گرفته بود تا به زمین نیفتد؛ اما نتوانست خودش را نگه دارد و افتاد روی علفها.
همانجا نشست و شروع کرد به گریه.
– کی من را به خانهام میبرد؟ مادربزرگ رفته من را نبرده. با خرگوشه نمیروم، از همه چیز میترسد. با حلزون نمیروم، خیلی یواش راه میرود. با بزغاله نمیروم، من را به زمین میاندازد. با اسب هم نمیروم، چون خیلی تند راه میرود. حالا من را کی میبرد به خانهام؟
این دفعه، کبوتری پر زد و جلوی پای دختر کوچولو به زمین نشست و گفت: «من میبرمت. گردنم را محکم بگیر!»
این را گفت و پر کشید به آسمان، بالا و بالا رفت. دختر کوچولو سرش گیج رفت وداد کشید: «کبوتر جان، من را بیاور پایین!»
کبوتر در آسمان چرخی زد و پایین آمد. در ساحل شنی رودخانهای به زمین نشست و گفت: «خداحافظ دخترک! من باید زود بروم. بچه هایم منتظرم هستند.» بعد هم بالهایش را تکان داد و پر زد و ازآنجا دور شد.
دختر کوچولو دوباره تنها شد. دور و برش را نگاه کرد. قایقی را روی آبهای رودخانه دید. جلو دوید و گفت: «کی من را به خانه میبرد؟ مادربزرگ رفته مرا نبرده، خرگوشه، چون از همه چیز میترسد، حلزونه، چون خیلی یواش راه میرود، بزغاله، چون من را زمین میزند، اسب هم زیاد تند میرود، میترسم. کبوتر هم تو آسمان بالای ابرها میپرد میترسم و دوست ندارم سوار بالهاش بشوم. حالا من را کی میبرد به خانه؟ تو میبری قایق قشنگ؟»
قایق جوابی نداد؛ اما یک زنبور بلا، به رنگ طلا، از راه رسید. حرفهای دخترک را شنید و گفت: «ویز و ویز و ویز… دختر عزیز! تنبلی نکن، پاشو راه بیفت، برو خونه تون، کسی نمیاد، به کمک تو، زودتر بلند شو، بدو و برو!»
زنبور این را گفت و رفت.
دختر کوچولو فهمید که دیگر هیچ کس نیست که به او کمک کند. مجبور شد که خودش راه بیفتد. اول یواش یواش راه میرفت، بعد تندتر و تندتر… و بالاخره دواندوان به خانه رسید. دید که مادربزرگ، سفره را انداخته است. دختر کوچولو رفت و سر سفره نشست و شروع کرد به خوردن غذا.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
من هنوز کتابشو دارم