داستان کودکانه و آموزنده
آقای گیلز و باغش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
آقای گیلزِ پیر، مچ پایش شکسته بود، او احساس ناامیدی میکرد، مخصوصاً وقتی نمیتوانست در باغِ کنار آشپزخانهاش کار کند.
تینا، روزالی و سام، در این مورد صحبت میکردند.
تینا گفت: «من دوست دارم برای آقای گیلزِ مهربان یه کاری انجام بدم.»
سام گفت: «او پیرمرد خیلی مهربونیه، یادتون مییاد که چه طوری دوچرخهی منو تعمیر کرد؟»
روزالی به سام یادآوری کرد و گفت: «خوب، ما که تعطیل هستیم، چرا بهش کمک نکنیم باغش رو مرتب کنه؟»
سام قبول کرد و گفت: «بله این واقعاً هیجان انگیزه!»
بقیه هم که لبخند بزرگی روی صورتشان بود گفتند: «نظر خوبیه!»
خوب، شما فکر میکنید آنها چهکار کردند؟
بچهها فوراً شروع به کار کردند و دو ساعت بعد، همهی کارها تمام شده بود.
بعد، بچهها که کمی خاکی و کثیف شده بودند، بهطرف در جلویی رفتند و زنگ را زدند.
آقای گیلز ناله و غرولندی کرد و بهسختی از روی مبل راحتی بلند شد و خودش را به چوبهای زیر بغلش رساند تا بتواند برود و ببیند پشت در چه کسی است.
بچهها فریاد زدند: «ما برای شما یه خبر غافلگیرکننده داریم. بیایید و ببینید!»
آقای گیلز که کمی گیج و حیران به نظر میرسید به دنبال آنها بیرون از خانه رفت و وقتیکه باغش را دید، نمیدانست که چه بگوید.
اما سه دوست، خیلی راضی و خوشحال بودند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)