کتاب داستان کودکانه
آدمبرفی و مترسک
به یکدیگر کمک کنیم
تصویرگر: ماتیسا کازرونی
به نام خدا
همهجا پر از برف بود.
در یک مزرعه، یک مترسک و یک آدمبرفی کنار هم نشسته بودند. آدمبرفی یک کلاه و شالگردن قرمز، یک جفت دست بلند چوبی، دوتا چشم سیاه زغالی، یک بینی هویجی و سه تا دگمهی فندقی داشت. مترسک هم لباسهایی کهنه به تن داشت.
یک روز صبح که هوا خیلی سرد بود، آدمبرفی داشت آسمان ابری و بارش ریز و آرام برف را تماشا میکرد که صدایی شنید. صدا از به هم خوردن دندانهای یک خرگوش بود. خرگوش درحالیکه از سرما میلرزید، کنار آدمبرفی آمد و به او نگاه کرد. آدمبرفی با تعجب پرسید:
۔ خرگوش کوچولو، چرا میلرزی؟
خرگوش گفت:
– هوا خیلی سرد است و من تحمل اینهمه سرما را ندارم.
آدمبرفی گفت:
– فکر میکردم که تو هم مثل من از این هوا خوشت میآید.
خرگوش گفت:
– شاید اگر توی خانهام بودم و غذایی داشتم که بخورم، آنوقت من هم از این هوا لذت میبردم.
آدمبرفی دلش به حال خرگوش سوخت. بینی هویجی را از روی صورتش برداشت، به خرگوش داد و گفت:
– بیا خرگوش کوچولو، این هویج را بگیر. من بدون این هویج هم یک آدمبرفی هستم. خوشحال میشوم که این هویج را بخوری، به خانهات بروی و از این هوا لذت ببری.
خرگوش، از آدمبرفی تشکر کرد و خوشحال و خندان به خانهاش رفت.
بعد از رفتن خرگوش، آدمبرفی صدای سرفهی کوتاهی شنید. سرش را بهطرف صدا چرخاند. صدای سرفه از مترسک بود. آدمبرفی لبخندی زد و به مترسک سلام داد.
مترسک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
– ببخشید جناب آدمبرفی، میخواستم دوستانه چیزی به شما بگویم.
آدمبرفی گفت:
– خواهش میکنم بفرمایید.
مترسک ادامه داد:
– چرا بینی هویجی خودت را به آن خرگوش دادی؟ اگر هرچه داری به اینوآن بدهی، دیگر یک آدمبرفی نیستی. فقط یک گلولهی برفی بزرگ هستی. آنوقت، اولین آدمی که ازاینجا رد شود، تو را با یک لگد نقش زمین میکند تا مثل برفهای روی زمین آب شوی. بعد هم هیچ اثری از تو نمیماند.
آدمبرفی گفت:
– وقتی آفتاب بهاری به زمین بتابد، من خودبهخود آب میشوم. پس چرا در مدتی که هستم کاری نکنم که دیگران خاطرهی خوشی از من و فصل زمستان داشته باشند؟
مترسک سری تکان داد و گفت:
– بههرحال دوست عزیز، نگو که نگفتم. دیگر خودت میدانی.
آدمبرفی دیگر چیزی نگفت. به آسمان نگاه کرد و لبخند زد. مترسک هم ساکت شد.
مدتی گذشت. ناگهان چیزی روی شانهی آدمی برفی پرید. آدمبرفی که غافلگیر شده بود، روی شانهاش را نگاه کرد. یک سنجاب کوچولو روی شانهی او نشسته بود.
آدمبرفی لبخندی زد و گفت:
– سلام، سنجاب کوچولو. اینجا چه میکنی؟ حتماً از لانهات بیرون آمدهای تا از این هوا لذت ببری؟
سنجاب کوچولو، درحالیکه از سرما بهسختی حرف میزد، گفت:
– آدمبرفی جان، اگر توی خانهام غذایی داشتم، هرگز بیرون نمیآمدم.
آدمبرفی خیلی برای سنجاب ناراحت شد.
او دگمههای فندقی را برداشت، به سنجاب داد و گفت:
– بیا سنجاب کوچولو، این فندقها را بخور. من بدون آنها هم یک آدمبرفی هستم. خوشحال میشوم که به خانهات برگردی و از این هوا لذت ببری.
سنجاب با خوشحالی از آدمبرفی تشکر کرد و رفت.
آدمبرفی داشت به رفتن سنجاب نگاه میکرد که پسربچهای را دید. پسر لباس کمی بر تن داشت و مرتب دستهایش را با بخار دهانش گرم میکرد. آدمبرفی به پسر سلام داد. پسر به اطرافش نگاه کرد، اما کسی را ندید. آدمبرفی دوباره گفت:
– سلام، منم، آدمبرفی.
پسر از اینکه میدید یک آدمبرفی حرف میزند، خیلی تعجب کرد. آدمبرفی گفت:
– حتماً برای قدم زدن در این هوای خوب بیرون آمدهای؟
پسر درحالیکه از سرما میلرزید، گفت:
– هوای خوب؟ دارم از سرما یخ میزنم.
آدمبرفی گفت:
– اما من فکر میکردم که تو هم مثل من از هوای سرد لذت میبری.
پسر گفت:
– تو از برف ساخته شدهای، اما تحمل سرما برای من با این لباس کم، خیلی سخت است.
آدمبرفی ناراحت شد. کلاه و شالگردنش را برداشت، به پسر داد و گفت:
– من بدون این کلاه و شالگردن هم یک آدمبرفی هستم. خوشحال میشوم که اینها را بپوشی و از این هوا لذت ببری.
پسر از خوشحالی به هوا پرید، از آدمبرفی تشکر کرد و رفت.
آدمبرفی با لبخندی بر لب، به دویدن پسر نگاه میکرد که صدایی شنید. صدا از قدمهای آرام پیرمردی بود. آدمبرفی سرش را چرخاند و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد بهسختی راه میرفت و مواظب بود که روی برفها لیز نخورد. آدمبرفی رو به پیرمرد کرد و گفت:
– سلام پدر جان، حتماً برای هواخوری بیرون آمدهای؟
پیرمرد اول از اینکه دید یک آدمبرفی حرف میزند، تعجب کرد. بعد با خندهی شیرینی گفت:
– هوا که خوب است. زمستان پربرکتی است. خدا را شکر.
آدمبرفی از شنیدن جواب پیرمرد ذوقزده شد و گفت:
– چه قدر خوب، دستکم یکی پیدا شد که مثل من از هوای سرد لذت میبرد.
پیرمرد گفت:
– اگر اتاقم گرم بود، کنار پنجره مینشستم، به بیرون نگاه میکردم و از این هوا لذت میبردم. ولی اتاقم سرد است. بااینکه راه رفتن روی این برفها برایم سخت است، مجبور شدم بیرون بیایم و سوخت تهیه کنم.
آدمبرفی خیلی ناراحت شد. چشمهای زغالی را از روی صورتش برداشت و دست بلند چوبیاش را از تنش بیرون آورد. بعد به پیرمرد گفت؛
– بیا پدر جان! این چوب را عصای دستت کن و این زغالها را برای گرم کردن اتاقت ببر. من بدون اینها هم یک آدمبرفی هستم. خوشحال میشوم اگر برگردی، در اتاقت بنشینی و از این هوا لذت ببری.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد، از آدمبرفی تشکر کرد و آرامآرام رفت.
هوا داشت تاریک میشد و بارش برف هم تندتر شده بود.
آدمبرفی نفس عمیقی کشید. دیگر نه کلاه و شالگردن داشت، نه چشم زغالی، نه بینی هویجی، نه دگمههای فندقی و نه دست چوبی.
مترسک نگاهی به آدمبرفی انداخت و گفت:
– دیدی؟ من درست پیشبینی کرده بودم. میدانستم که به این حالوروز میافتی. حالا فقط یک گلولهی بزرگ برفی هستی.
آدمبرفی جواب مترسک را نداد. فقط به او لبخند زد.
شب گذشت و صبح از راه رسید. آدمبرفی تازه بیدار شده بود که صدای پایی شنید. صدای پا از همان پسری بود که دیروز شال و کلاهش را به او داده بود. پسر بهطرف او آمد و گفت:
– سلام آدمبرفی مهربان. ولی… تو که دیگر هیچی نداری…
آدمبرفی لبخندی زد و گفت:
– اشکالی ندارد.
پسربچه با سرعت رفت، مدتی نگذشت که برگشت. او با خودش یک میوهی کاج، چند تا دگمهی سیاه و رنگارنگ، دو تا تکه چوب و مقداری کاغذ رنگی آورده بود. پسر میوهی کاج را بهجای بینی در صورت آدمبرفی گذاشت. دو تا دگمهی بزرگ سیاه را جای دو تا چشم و دگمههای ریز رنگارنگ را ردیف روی بدنش قرار داد. با دو تکهی چوب دو تا دست برای آدمبرفی درست کرد. در آخر هم با کاغذهای رنگی یک کلاه خوشگل و بامزه ساخت و روی سر آدمبرفی گذاشت. پسر با شادی چند بار دور آدمبرفی چرخید و دست زد.
آدمبرفی در قلب یخی و سفید خود احساس گرما و شادی میکرد. به مترسک نگاه کرد، سرش را بالا گرفت و خوشحال و راضی لبخند زد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)