قصه ی آبنبات و تندباد خانم
نويسنده: مهري طهماسبي دهكردي
خانم گربه 4 تا بچهی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر میداد و مواظبشان بود تا سالم بمانند و بزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز ماه تمام به بچهها شیر داد تا کمکم بزرگ شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون بروند و ببینند توی شهر چه خبر است. خانم گربه اسم خوراکیها ها را روی بچههایش گذاشته بود. اولی را تربچه، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آبنبات صدا میزد.
وقتی بچهگربهها کمی از او دور میشدند، صدا میزد: «آهای بچهها کجایید؟ تربچه، آلوچه، گردو، آبنبات بیایید.»
بچهگربهها هم تا صدای مادرشان را میشنیدند، تندتند میدویدند و خودشان را به او میرساندند تا گم نشوند.
یک روز مامان گربهها، آنها را به یک مزرعه برد تا موش بگیرند. خودش یک موش را با دقت شکار کرد تا بچهها ببینند و یاد بگیرند. بعد به آنها گفت: «بچهها، حالا نوبت شماست. بروید برای خودتان موش شکار کنید؛ اما همینکه صدایتان زدم بیایید همینجا پیش من.»
بچهها گفتند چشم مامان و رفتند تا موش بگیرند. هرکدام به گوشهای از مزرعه رفتند. آبنبات از بقیه جدا شد و دیگر نتوانست پیدایشان کند. موش هم گیرش نیامد. خسته و گرسنه توی مزرعه میگشت که چشمش به سگی افتاد که در گوشهای توی آفتاب دراز کشیده بود و داشت به بچههایش شیر میداد. آبنبات به طرفش رفت و روبروی او ایستاد و نگاهش کرد. خانم سگه گفت: «آهای بچهگربه، اسمت چیه؟ مامانت کجاست؟ چطوری آمدی اینجا؟»
آبنبات گفت: «اسمم آبنبات است. من با مامان و خواهر و برادرهایم به اینجا آمدم تا موش بگیرم اما موش گیر نیاوردم، مامانم را هم گم کردم.»
خانم سگه گفت: «آخی! گربهی بیچاره! حتماً خیلی گرسنهای. بیا اینجا تا به تو هم شیر بدهم. راستی چه اسم بامزهای داری! آبنبات!» و خندید.
آبنبات گفت: «اسم شما چیه؟»
سگ جواب داد: «اسمم سگه. من خانم سگ هستم. صاحب مزرعه اسمم را گذاشته تندباد. چون مثل باد میدوم.»
آبنبات گفت: «مادرم به ما گفته که سگها دشمن گربهها هستند و نباید به آنها نزدیک شویم.»
خانم سگه خندید و گفت: «من یک مادرم. خودم بچه دارم. همهی بچههای حیوانات را مثل بچههای خودم دوست دارم. حالا هم دوست تو هستم. بیا شیر بخور، نترس عزیزم.»
آبنبات با خوشحالی بهطرف سگ رفت و کنار تولهها خوابید و شروع کرد به نوشیدن شیر. او خیلی گرسنه بود و تندتند شیر میخورد. ناگهان صدای میو میوی مادرش را شنید که او را صدا میزد: «میو میو آبنبات کجایی؟»
آبنبات سرش را بهطرف صدای مادرش چرخاند و جواب داد: «من اینجا هستم. دارم شیر میخورم.»
خانم گربه بهطرف خانم سگ آمد و وقتی دید آبنبات دارد شیر میخورد، تعجب کرد. کمی هم ترسید؛ اما خانم سگ گفت: «خانم گربه نگران نباش، کاری به بچهات ندارم. او گرسنه بود، من هم شیرش دادم.»
خانم گربه گفت: «باورم نمیشود! سگها با گربهها بد هستند اما شما باهمهی سگها فرق دارید. من از شما متشکرم.»
خانم سگ گفت: «بله من یک مادرم و بچه دارم، مثل شما. برای همین به بچهگربهی کوچولو محبت کردم و شیرش دادم تا اگر مادرش را پیدا نکرد، گرسنه نماند.»
آبنبات شیرش را خورد، سیر شد و میومیو کرد و دستهایش را لیسید و از خانم سگ تشکر کرد و همراه مادرش راه افتاد و رفت. او با خودش میگفت: «من تنها گربهای هستم که شیر سگ هم خوردهام.حالا برای خواهر و برادرهایم هم ماجرای امروز را تعریف میکنم تا بدانند خانم سگ یعنی تندباد خانم، چقدر مهربان بود.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)